النا شاهزاده ی کوچولوی مامانیالنا شاهزاده ی کوچولوی مامانی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

مهمونیه مامانی رضوان..

مامانی رضوان من خیلی مهربونه و خیلی هم عاشق الناست. بهم گفت که خاله ها گفتن: دوست داریم بریم دیدن الناز و  نی نیش..! و بعدش هم گفت اونا سختشونه هی یکی یکی بیان خونه ی شما، شما یه روز بیاین خونه ی من که بیان اینجا و ببیننت! برای همین یه مهمونی عصرونه ی کوچولو گرفت که خاله ها و متعلقاتشون! (دخترا ،عروسها،نوه ها) آمدن و مامانی هم یه آش خوشمزه برامون پخت و دور هم خوردیم.. در واقع این مهمونیه معارفه ی النا خانمی بود به خانواده ی مامانی رضوان .. راضیه خاله (سیندرلای من) به همراه سیمین جون ( دخترش) و نادره جون (عروسش) و مهسا نوه اش ( دوست جون خودم) آمدن .. نادره جان خیلی مهربونه و خیلی هم نوزاد دوست داره ا...
14 شهريور 1392

مهمونیه همکارا و بازی با آبرو..!!!

اونا نیومدنا، ما رفتیم! دوتایی با نی نی خانمی رفتیم دفتر! که بجز خونه ی مادربزرگها، اولین مهمونی النا خانمی محسوب میشد! النا رو گذاشتم توی کرییرش و رفتیم، وقتی رسیدیم دفتر بعد از سلام و .. النا خانمی رو از توی کرییرش در آوردم که دیدم چشمتون روز بد نبینه! از این بدتر نمیشد... النا خانم پیپ فرموده بودن!! و پس هم داده بودن اونم تا نزدیک گردن!!!   اولین بار بود که اینطوری به لباساش پس داده بود که بعدا فهمیدم بخاطر فرم کرییره چون پاهاش بالاتر قرار گرفته، کل مواد حاصل از فعالیتهای آتشفشانی النا خانم به سمت کمرش حرکت کرده...!!! و همه ی این حرفا یعنی به جای اینکه بعد از ٤-٥ ماه بتونم همکارامو ببینم! نیم ساعت تمو...
14 شهريور 1392

روز دهم

روز دهم، روز خیلی جالب و شلوغی بود! اصطلاحا میگن حمام زایمان! منو نی نی حمام کردیم و با حضور خانواده و.. بقیه ی رسوم این روز هم انجام شد... اما روز دهم رو برای این دوست دارم که برای النا خانمی نذری پختیم.. عدس پلو! که خیلی هم عالی بود.. دست مامانی گلناز درد نکنه که روز دهم یکی از پرکارترین روزای نوه دار شدنش بود.. مرسی مامان گلم ..خودت گل.. اسمت گل.. اینم گل تقدیم به گل .. ما سه تا خواهریم و مامان همیشه عاشقانه هرکاری از دستش بر آمده برامون انجام داده، مامانی گلناز من بهترین مامان دنیاست.. کی میگه با یه دست ٢ تا هندونه رو نمیشه برداشت؟ من یادمه ما که بچه بودیم .. هرسه تامون فینگیلی بودیم با فاص...
13 شهريور 1392

مهمونی روز ششم نی نی!

روز ششم نی نی بیشترین تعداد مهمون به صورت همزمان به دیدنمون اومدن! و نزدیک به 30 نفر بودیم! بقیه هم جداگانه و تو روزهای مختلف بهمون سر زدن! روز ششم روز شرمنده سازی من توسط خواهرام (ساناز و المیرا) بود! خداییش میز خوبی برای مهمونام چیدن و کلی زحمت کشیدن که امیدوارم بتونم واسشون جبران کنم لااقل به عنوان پیش در آمد همینجا میگم: آجی ساناسی و المیلا جونم مرسی و خیلی دوستتون دارم...!   امیر علی مریض شده بود و سرماخوردگی ویروسی گرفته بود و تا قبل از اومدن مهمونها زیر سرم بود، الهی فداش بشم که برای اولین بار در زندگی مشترکمون امیر مریض شد و من باهاش نبودم! ولی با این حال کلی دوندگی کرد برای خرید و... و وقتی مهمونها اومدن رنگ...
12 شهريور 1392

گل در اومد از حموم!

نی نی خانمی پنج روزش شد و قرار شد که حمامش کنیم! صحنه ی جالبی بود مامانی گلناز و مامانی رضوان حمامش کردن و منم که نقش ناظر و پادو رو همزمان اجرا میکردم دیدن این صحنه ها واسم خیلی جالب بود ! مامانی گلناز از اخرین باری که نوزاد حمام کرده بود 25 سالی میگذشت و مامانی رضوان هم یه 17- 18 سالی بود که نی نی حمام نکرده بود هر دوتاشون دلهره داشتن که نکنه بچه مریض بشه! نکنه آب تو گوشش بره!! نکنه لیز بخوره!! نکنه آب یا کف توی دهنش بره و ... منم که تازه داشتم یاد میگرفتم که حمام کردن نوزاد چه تخصص مهمیه به عنوان کار آموز اجازه ی دست زدن به نی نی رو نداشتم یه کم از این صحنه ی بامزه فیلم گرفتم ( که این فیلم یکی از بهترین فیلمهای نوزادیه الناست ...
9 شهريور 1392

نی نی رنگی!! اونم زرد رنگ!!

رفتیم دکتر! نه برای نی نی برای مامان نی نی تا بخیه هام رو بکشه! البته اسمش خیلی ترسناکتره چون همه اش فکر میکردم قراره دردم بگیره! ولی اصلا دردی حس نکردم ..  النا رو هم برده بودم ، با مامانی گلناز و بابایی رفتیم و امیر علی هم بعد از کار اومد پیشمون،آخه ما عادت داریم به بهونه ی هرجایی رفتن، کلی هم دور دور میکنیم! خانم دکتر بعد از انجام کارهای من، النا رو که پیش مامان بود دید و گفت: این بچه یه کم زرده ها! دکتر معاینه اش کرده؟ گفتم : بله دکتر بیمارستان برای زردی معاینه اش کرد ، گفت مشکلی نداره! اما خانم دکتر گفت بهتره الان سریع ببریش بیمارستان و یه آزمایش زردی انجام بدی! ما هم همینکار رو انجام دادیم و رف...
7 شهريور 1392

النا و پنگوئن خوش قدم

النا خانمی قدم خوبی  داره شکر خدا ...  هپی فیت مامانشه! تمام موارد رو نمیتونم بنویسم چون بعضیاش مسائل شخصیه اطرافیانمونه و نوشتنش صحیح نیست! اما این دو تا نمونه رو میشه نوشت: روز اول که از بیمارستان می آمدیم یه نفر به بابایی زنگ زد و گفت پولشو میخواد بریزه به حسابش! (کسیکه مدتها بود پولشو نداده بود!) و بابایی میگفت قدم النا براش خوب بوده! زن عموی النا(زهرا، خانمه داداش مرتضی/ جاری جان) هم روزی که اومد دیدن النا، خونه ی ما بود که بهش زنگ زدن و گفتن مشکلش واسه مسکن مهر پردیس که چند ماه بود داشت دوندگی میکرد، حل شده و میتونه خونه بگیره! که خیلی خوشحال شد و گفت قدم النا به من افتاده، خونمو که بگیرم واسش یه کادوی خوب...
7 شهريور 1392

مختصات جالب اِلنا خانمی

مختصات که نه! اما یه سری اعداد جالب در مورد تولد النا و زندگی ما وجود داره که نوشتنش خالی از لطف نیست...  17 دیماه سال 83 بله برونمون بود و من اونروز اوکی قطعی و رسمی دادم برای ازدواج با امیرعلی و از خطر ترشیدگی نجات پیدا کردم  من بیست ساله بودم و امیر علی هم 24 ساله ما دوتا 4 سال و یه ماه و 10 روز با هم اختلاف سن داریم! با اینکه من واقعا قصد ازدواج نداشتم و اصلا هم بهش فکر نمیکردم اما امیرعلی کارشو خوب بلد بود و موفق شد دل منو ببره .... برد و دیگه هم پس نیاورد! و این شد که من و اون ما شدیم... درست دو هفته بعد از بله برونمون و بعد از آزمایش و خرید و .. عقد کردیم! دست و هورا، سوتم بزنید لطفا عروسیه.....
6 شهريور 1392

@ نی نی مون اومد@

یکشنبه ١٧ دیماه سال ١٣٩٢ ٢٣ صفر سال ١٤٣٤ هجری قمری و ٦ ژانویه ی ٢٠١٣ میلادی (هفتم ژانویه*) ساعت ١١:٤٥ یه روز سرد زمستونی، دختر مون بدنیا اومد تا تموم امید زندگیمون باشه تولدت مبارک خوش آمدی عزیزم   تولدت مبارک، تولدت مبارک  تولدتتتت مبارررککککک    و این هم داستان بدنیا آمدنشه: وقتی قرار شد بریم اتاق عمل، لباس پوشیدم و حاضر شدم و از بخش مامایی آوردنم بیرون، امیرعلی و مامانینا اونجا بودن، الهی قربونشون برم که دلشوره از نگاهشون می بارید! هیچ کدوم تا صبح نخوابیده بودن!! ولی سعی میکردن بخاطر من بخندن چون اونا هم از حرف دکتر که گفته بود اگر معطل کنیم...
5 شهريور 1392

روز هفتم (( نامگذاری ))

هفت روز بود که نی نی رو داشتیم و دیگه باید اسمش رو قطعی انتخاب میکردیم!  اما خوب انتخاب اسم خیلی هم کار آسونی نبود ... تموم این 9 ماه به من میگفتن اسم بچه رو چی میخوای بذاری؟ منم میگفتم: فعلا که اسمش نی نیه تا بعد... واقعا انتخاب اسم کار سختی بود... البته مامان تو دوره ی بارداری من نی نی رو بادوم صدا میکرد  که خیلی هم بین دوستان و فامیل گل کرده بود و همه به من میگفتن: از بادوم چه خبر؟ بادوم چطوره؟ آخه مگه من رییس صنف خشکبارم که از اوضاع بادوم خبر داشته باشم؟! چند تا از اسمهایی که انتخاب کرده بودیم بخاطر معانی بیمزه ای که تو زبونهای دیگه داشتن یا شخصی رو که به این نام به یادمون میومد دوست نداشتیم و......
5 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به می باشد