النا شاهزاده ی کوچولوی مامانیالنا شاهزاده ی کوچولوی مامانی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

تولدِ مامان مبارک!

امروز ( 10 مهر ) تولدم بود تولدم مبارک من، تولد پارسالم رو دوست داشتم! با اینکه وسط اسباب کشی بودیم ولی چون سال گذشته دخترمم با من بود! یعنی کاملاً با من بود (توی دلم!) و اون روز متفاوت ترین روز تولد عمرم بود ، دوستش دارم! خوب جالب بود که دو نفره شمع فوت کنی و کیک ببری! امسال هم اولین سالیه که دخترم کنار من و امیر باباست.. و برای داشتنش از خدا ممنونیم... ...
11 مهر 1392

روز مادر بودن ..

دغدغهء روزمره ام ، بودن توست ! نفس کشیدنت .. ایستادنت .. خندیدنت .. “مــــــــــادرم” تو باشی و خدا ... دنیا برایم بس است … یازدهم اردیبهشت ٩٢ .... روز مادر.... روز مادر بودن... سال گذشته هم وقتی که روز مادر شده بود، مادر بودم اما نمیدونستم! ولی دروغه اگه بگم حست نکرده بودم... روزم مبارک.. خدایا برای مادر بودنم ازت ممنونم و دعا میکنم که بهم کمک کنی تا بتونم برای این فرشته خانم کوچولو مادر خوبی باشم.. آمین و روز مادر رو به مامان گلناز نازم تبریک میگم امیدوارم تا همیشه برام بمونه... سرم را نه ظلم می تواند خم کند ، نه مرگ.. نه ترس.. سرم فقط ...
8 مهر 1392

عزیز جونه بابا امیرعلی - فاطمه سادات احمدیان

یه مدتی مریض بود ... ده روز به عید مونده بود خبر دادن که حالش اصلاً خوش نیست، امیر همون روز رفت دیدنش و آخر هفته هم دوتایی به دیدنش رفتیم براش یه روسری سبز خوشگل خریدم چون خانم سادات رنگ سبز رو خیلی دوست داشت و بهش گفتم زود خوب شو تا برای عید روسریت رو سر کنی و بهش قول دادم النا رو برای عید دیدنی بیارم چون النارو ندیده بود و با اینکه حالش بد بود چشماش رو یه کم باز کرد و منو شناخت و کلی قربون صدقه ام رفت میگفتن : اکثر افراد رو نمیشناسه، و چند روز بود که دیگه آب و غذا نمیتونست بخوره... با اینکه فقط سالی یکی دوبار می دیدمش، خیلی دوستم داشت منم واقعاً دوستش داشتم و با اینکه خیلی سنش بالا بود اما خیلی خوش برخورد و خوش سر و زب...
6 مهر 1392

شب عید و تحویل سال نو ... 1392

چهارشنبه 30 اسفند ساعت 2.30 بعد از ظهر سال تحویل شد و من و نی نی و امیر بابایی دور هفت سین نشستیم و دعا کردیم و بعد از ماچ و بوسه و تبریک عید حاضر شدیم و عصری رفتیم خونه ی مامانی گلناز به دو مناسبت: اولیش تبریک عید و دومیش هم تولد علی بابایی ، عیدی هم گرفتیم اساسی، النا هم که اولین عید نوروزش بود حسابی و از همه عیدی گرفت و انقدر پولدار شد که جزء مرفهین بی درد بحساب میاد! علی بابایی من درست شب عید و نزدیک تحویل سال بدنیا اومده، یعنی اصولاً بابای خوب من پیام آور بهاره و حسابی تو روز تولدش   و لحظه ی تحویل سال همه رو حول حالنا کرده بوده! شایدم بابام خود سانتا (بابانوئل) باشه و ما ندونیم! شب، دسته جمعی ر...
3 مهر 1392

چهارشنبه سوری و ....جیغ.دست. سوت.بوق!!!

اولین چهارشنبه سوریه زندگیه النا 29 اسفند ماه 91 بود، نکات ایمنی رو کاملاً رعایت کردیم! مثلاً از شیشه های سالن فاصله گرفتیم! البته همسایه ها و جوونهای محل هم کلی همکاری کردن و کمتر ترقه ترکوندن و بیشتر در بخش هنریه چهارشنبه سوری شرکت فرمودن: دست، قر، سوت! و همه به صورت گروهی و خانوادگی از روی آتشهایی گاه با ارتفاع 60 متر! پرش فرمودن! و حسابی جشن و پایکوبی کردن! شاید باورتون نشه یه نفر اسکلت یه مبل راحتی رو آتش زده بود! یعنی مبل تو خونش رو آورده بود؟!! یا شایدم از توی زباله ها پیداش کرده! ولی خوب اصولاً گاهی وقتی جو بگیره! دیده شده که پیش میاد!!! یکی از همسایه ها موقع پرش خشتک! شلوارش سوخته بود! فکر کن چه بلایی سرِ .....
1 مهر 1392

النای منم که حساس..!

النا به پروتئین شیر گاو حساسیت داره! این مسئله فقط اولش ساده بنظر میرسه ولی واقعا شرایط سختی رو به مادر و بچه تحمیل میکنه ! النا خانمی هرچی شیر می خورد ، گلاب به رومونش ! میکرد و بالا می آورد یا خود شیر رو کامل و هضم نشده! یا به صورت پنیر!     النا قالب پنیری ساخت...             بر دهان نگرفت و ریخت بیرون... با کمی بررسی معلوم شد که خدا رو شکر رفلکس نداره ولی حساسیت به پروتئین شیر گاو داره(کازئین) برای همین شیر خشک که میخورد، بالا می آورد و البته فقط این نیست یه قسمتهایی از پوستش هم قرمز میشد و یه کم بی تابی میکرد و ... اولش مارک شیر خشکش رو عوض کردم ...
1 مهر 1392

مامان مثل بارپاپاپا...!!!

نی نیه مامان، نفس من... مامان قبل از اینکه خدا تورو بهش هدیه بده کلی فعال و اکتیو بود اصلا بیکار نمیشد و خونه هم نمیتونستی پیداش کنی!! از صبح تا بعد از ظهر که توی شرکت بودم و همزمان حسابداری یه رستوران رو هم انجام میدادم در طول ماه چندبار هم کار چاپ و تبلیغات انجام میدادم ، باشگاه هم میرفتم! تازه بعد از همه ی اینا با باباامیر میرفتیم اینور و اونور تا شب، مثلا خونه ی مامانی گلناز، پارک، پاساژ و ...   اما الان که تو 7 ماهه هستی من دقیقا 9 ماهه که تبدیل شدم به یه مامان تمام عیار و 24 ساعته که تقریبا همه ی وقتم توی خونه میگذره !! یعنی بارپاپاپا و میو میو هم تا این حد عوض نمیشدن که زندگی من عوض شده!! از 30 مهر ماه سال 91...
1 مهر 1392

«در جواب دخترم که پرسيد: چرا مرا به دنيا آوردي؟»

این شعر رو زمانی خوندم که نه بچه ای داشتم و نه حتی خیال داشتنش رو.. و این شعر با همه ی تلخیهاش حس خوبی از مادر بودن بهم داد :  فريده حسن‌زاده براي شعر «در جواب دخترم که پرسيد: چرا مرا به دنيا آوردي؟» سروده شده به زبان انگليسي به عنوان نامزد دريافت جايزه ادبي پوشکارت معرفي شد. در جواب ِ دخترم که پرسيد: چرا مرا به دنيا آوردي؟ زيرا سال‌هاي جنگ بود و من نيازمند ِ عشق بودم براي  چشيدن ِطعم  آرامش. زيرا بالاي سي سال داشتم و مي ترسيدم از پژمردن پيش از شکفتن و غنچه دادن. زيرا طلاق واژه اي ست تنها براي مرد و زن نه براي مادر و فرزند. زيرا تو هرگز نمي...
1 مهر 1392

بنام زدن سند دل مامان!

از وقتی اومدی همه چی رو مال خودت کردی.. همه ی نگاهمو ، همه ی قلبمو ، لبخندمو .. منم عاشقت شدم و دلمو بنامت کردم.. خواستم ثبت رسمیش کنم، چون هنوز سواد نداشتی اثر دست و پای کوچولوت رو گذاشتی: الهی مامان فدای دست و پای کوچولوت بشه این اثرها ماله دو ماه و یک هفتگیته فندق مامان!   (اونروز هرکی دستات رو دید فکر کرد رای گیری بودی! اونم پنج انگشتی!)   ...
1 مهر 1392

واکسن دو ماهگی و شروع عصر یخبندان!

خونه ی مامانی رضوان بودیم اما برای زدن واکسن النا شبونه برگشتیم خونه ، هرکسیکه ١٦ اسفند ٩١ بیرون بوده باشه الان میفهمه من دارم از چه سرمایی مینویسم! یک دفعه چنان هوا سرد و برفی شد که من فکر کردم عصر یخبندان مجددا داره شروع میشه! طوریکه اتوبان بسته شد و توی راه موندیم ماشینها لیز میخوردن و وسط اتوبان متوقف میشدن! و فکر میکردی داری توی برف گیر می افتی توی مایه ی اون فیلمایی که تا مدتها آذوقه به شهرشون نمیرسه و این داستانها..! هیچ راه برگشتی هم نبود ! خلاصه هرطور بود رسیدیم خونه، البته ٤ صبح! خیلی نگران این واکسن زدن النا بودم که خدایی نکرده تب نکنه یا اذیت نشه. صبح با مامانی گلناز النا رو بردیم که واکسن بزنه، مامانیش لباساشو تنش کرد، ...
30 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به می باشد