النا شاهزاده ی کوچولوی مامانیالنا شاهزاده ی کوچولوی مامانی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

عزیز جونه بابا امیرعلی - فاطمه سادات احمدیان

1392/7/6 3:03
898 بازدید
اشتراک گذاری

یه مدتی مریض بود ...

ده روز به عید مونده بود خبر دادن که حالش اصلاً خوش نیست، امیر همون روز رفت دیدنش و آخر هفته هم دوتایی به دیدنش رفتیم براش یه روسری سبز خوشگل خریدم چون خانم سادات رنگ سبز رو خیلی دوست داشت و بهش گفتم زود خوب شو تا برای عید روسریت رو سر کنی و بهش قول دادم النا رو برای عید دیدنی بیارم چون النارو ندیده بود و با اینکه حالش بد بود چشماش رو یه کم باز کرد و منو شناخت و کلی قربون صدقه ام رفت میگفتن : اکثر افراد رو نمیشناسه، و چند روز بود که دیگه آب و غذا نمیتونست بخوره... با اینکه فقط سالی یکی دوبار می دیدمش، خیلی دوستم داشت منم واقعاً دوستش داشتم و با اینکه خیلی سنش بالا بود اما خیلی خوش برخورد و خوش سر و زبون بود و مهربون، تا جاییکه ٣ تا عروسهاش توی دو سه ماهی که توی رختخواب افتاد و مریض بود با گریه و نوازش و قربون صدقه رفتن ازش پرستاری کردن..

روز اول فروردین با النا و امیر علی و مامانی گلناز و علی بابایی رفتیم برای عید دیدنی خونه ی پدر شوهرم (چون بابای امیر خیلی از پدر و مادر من بزرگتره هرسال ما یکی دو روز اول میریم دیدنشون، علی بابایی من با برادرشوهر بزرگم همسنه!) بعد از اونجا هم رفتیم خونه ی عزیزِ امیر ، خیلی بدحال بود، زندایی امیر هم که طبقه ی بالای خونه ی عزیز زندگی می کنه تاحالا النا رو ندیده بودن عیدی و کادوی تولدش رو بهش دادن، رفتم بالای سر عزیز فقط ناله میکرد بهش گفتم النا رو آوردم که ببینیش.. چشماش رو نمیتونست درست باز کنه دست النا رو گذاشتم توی دستش قربون صدقه اش میرفت ، به من میگفت : الناز، قربونت برم.. همه گریه میکردن.. زندایی ها، مامانم، امیرعلی .. خوب شد که رفتیم دیدنش دلم آروم شد که نتیجه اش رو بردم تا ببینه، حس خوبی داشت ..

بعد از اونجا رفتیم خونه ی یوسف دایی و تا بخوایم برگردیم ساعت ١١ شب شده بود و ما تو راه برگشت بودیم که زنگ زدن و گفتن که عزیزجون به رحمت خدا رفتن.. همه ناراحت شدیم و گریه کردیم، امیرعلی خیلی گریه کرد ، خیلی غصه خورد، فردا صبح امیر و مامانینا رفتن خاکسپاری ولی منو النا رو نبردن، ما مراسم مسجد رو رفتیم ، مراسم توی مسجدی برگزار شد که تمام این سالها عزیز برای نماز اونجا رفته بود ، نزدیک میدون محلاتی،حسابی شلوغ بود..

سعی کردم که هوای مامان سادات (مادر امیرعلی) رو بیشتر داشته باشم، دو روز آوردمش خونه ی خودمون و همه ی تلاشمو کردم  که حسابی ازش پذیرایی کنم، بردمش بیرون، براش خرید کردم با مامان کلی غذاهای خوشمزه که دوست داشت براش پختیم و برای بعد از چهلم هم یه پیرهن خریدم که لباس مشکی رو در بیاره که خیلی پیرهنش رو پسندید..

فاطمه سادات احمدیان، عزیزِ مهربونمون از بین ما رفت ...

به امید اینکه روحش مورد رحمت و مغفرت خدا قرار بگیره..

لطفاً فاتحه ای نثار شادی روح این عزیز قرائت کنید..

روحش شاد و یادش گرامی..

با تشکر

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به می باشد