النا شاهزاده ی کوچولوی مامانیالنا شاهزاده ی کوچولوی مامانی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

گل در اومد از حموم!

نی نی خانمی پنج روزش شد و قرار شد که حمامش کنیم! صحنه ی جالبی بود مامانی گلناز و مامانی رضوان حمامش کردن و منم که نقش ناظر و پادو رو همزمان اجرا میکردم دیدن این صحنه ها واسم خیلی جالب بود ! مامانی گلناز از اخرین باری که نوزاد حمام کرده بود 25 سالی میگذشت و مامانی رضوان هم یه 17- 18 سالی بود که نی نی حمام نکرده بود هر دوتاشون دلهره داشتن که نکنه بچه مریض بشه! نکنه آب تو گوشش بره!! نکنه لیز بخوره!! نکنه آب یا کف توی دهنش بره و ... منم که تازه داشتم یاد میگرفتم که حمام کردن نوزاد چه تخصص مهمیه به عنوان کار آموز اجازه ی دست زدن به نی نی رو نداشتم یه کم از این صحنه ی بامزه فیلم گرفتم ( که این فیلم یکی از بهترین فیلمهای نوزادیه الناست ...
9 شهريور 1392

نی نی رنگی!! اونم زرد رنگ!!

رفتیم دکتر! نه برای نی نی برای مامان نی نی تا بخیه هام رو بکشه! البته اسمش خیلی ترسناکتره چون همه اش فکر میکردم قراره دردم بگیره! ولی اصلا دردی حس نکردم ..  النا رو هم برده بودم ، با مامانی گلناز و بابایی رفتیم و امیر علی هم بعد از کار اومد پیشمون،آخه ما عادت داریم به بهونه ی هرجایی رفتن، کلی هم دور دور میکنیم! خانم دکتر بعد از انجام کارهای من، النا رو که پیش مامان بود دید و گفت: این بچه یه کم زرده ها! دکتر معاینه اش کرده؟ گفتم : بله دکتر بیمارستان برای زردی معاینه اش کرد ، گفت مشکلی نداره! اما خانم دکتر گفت بهتره الان سریع ببریش بیمارستان و یه آزمایش زردی انجام بدی! ما هم همینکار رو انجام دادیم و رف...
7 شهريور 1392

النا و پنگوئن خوش قدم

النا خانمی قدم خوبی  داره شکر خدا ...  هپی فیت مامانشه! تمام موارد رو نمیتونم بنویسم چون بعضیاش مسائل شخصیه اطرافیانمونه و نوشتنش صحیح نیست! اما این دو تا نمونه رو میشه نوشت: روز اول که از بیمارستان می آمدیم یه نفر به بابایی زنگ زد و گفت پولشو میخواد بریزه به حسابش! (کسیکه مدتها بود پولشو نداده بود!) و بابایی میگفت قدم النا براش خوب بوده! زن عموی النا(زهرا، خانمه داداش مرتضی/ جاری جان) هم روزی که اومد دیدن النا، خونه ی ما بود که بهش زنگ زدن و گفتن مشکلش واسه مسکن مهر پردیس که چند ماه بود داشت دوندگی میکرد، حل شده و میتونه خونه بگیره! که خیلی خوشحال شد و گفت قدم النا به من افتاده، خونمو که بگیرم واسش یه کادوی خوب...
7 شهريور 1392

مختصات جالب اِلنا خانمی

مختصات که نه! اما یه سری اعداد جالب در مورد تولد النا و زندگی ما وجود داره که نوشتنش خالی از لطف نیست...  17 دیماه سال 83 بله برونمون بود و من اونروز اوکی قطعی و رسمی دادم برای ازدواج با امیرعلی و از خطر ترشیدگی نجات پیدا کردم  من بیست ساله بودم و امیر علی هم 24 ساله ما دوتا 4 سال و یه ماه و 10 روز با هم اختلاف سن داریم! با اینکه من واقعا قصد ازدواج نداشتم و اصلا هم بهش فکر نمیکردم اما امیرعلی کارشو خوب بلد بود و موفق شد دل منو ببره .... برد و دیگه هم پس نیاورد! و این شد که من و اون ما شدیم... درست دو هفته بعد از بله برونمون و بعد از آزمایش و خرید و .. عقد کردیم! دست و هورا، سوتم بزنید لطفا عروسیه.....
6 شهريور 1392

@ نی نی مون اومد@

یکشنبه ١٧ دیماه سال ١٣٩٢ ٢٣ صفر سال ١٤٣٤ هجری قمری و ٦ ژانویه ی ٢٠١٣ میلادی (هفتم ژانویه*) ساعت ١١:٤٥ یه روز سرد زمستونی، دختر مون بدنیا اومد تا تموم امید زندگیمون باشه تولدت مبارک خوش آمدی عزیزم   تولدت مبارک، تولدت مبارک  تولدتتتت مبارررککککک    و این هم داستان بدنیا آمدنشه: وقتی قرار شد بریم اتاق عمل، لباس پوشیدم و حاضر شدم و از بخش مامایی آوردنم بیرون، امیرعلی و مامانینا اونجا بودن، الهی قربونشون برم که دلشوره از نگاهشون می بارید! هیچ کدوم تا صبح نخوابیده بودن!! ولی سعی میکردن بخاطر من بخندن چون اونا هم از حرف دکتر که گفته بود اگر معطل کنیم...
5 شهريور 1392

روز هفتم (( نامگذاری ))

هفت روز بود که نی نی رو داشتیم و دیگه باید اسمش رو قطعی انتخاب میکردیم!  اما خوب انتخاب اسم خیلی هم کار آسونی نبود ... تموم این 9 ماه به من میگفتن اسم بچه رو چی میخوای بذاری؟ منم میگفتم: فعلا که اسمش نی نیه تا بعد... واقعا انتخاب اسم کار سختی بود... البته مامان تو دوره ی بارداری من نی نی رو بادوم صدا میکرد  که خیلی هم بین دوستان و فامیل گل کرده بود و همه به من میگفتن: از بادوم چه خبر؟ بادوم چطوره؟ آخه مگه من رییس صنف خشکبارم که از اوضاع بادوم خبر داشته باشم؟! چند تا از اسمهایی که انتخاب کرده بودیم بخاطر معانی بیمزه ای که تو زبونهای دیگه داشتن یا شخصی رو که به این نام به یادمون میومد دوست نداشتیم و......
5 شهريور 1392

بیا بغل بابا!!

جهار روز از اومدن شاهزاده خانم به خونه میگذشت که ما یهویی متوجه شدیم بابا امیرعلی هنوز دخترشو بغل نکرده!!!  الهی فداش بشم میگفت تا حالا نوزاد بغل نکردم میترسم اذیت بشه! ما هم که هممون عاشق این صحنه هاییم دورش جمع شدیم و دخملشو دادیم بغلش خیلی حس بامزه ای داشت و بعد از اون امیر شروع کرد به یادگرفتن شیوه ها و مسایل مختلف نگهداری نی نی تا بتونه عسل بابایی رو راحتتر بغل بگیره و عشقولانه های پدرانه باهاش داشته باشه النای مامان و امیر گلم امیدوارم همیشه جدا از پدر و دختر بودنتون واسه همدیگه دوستای خوبی باشین، الهی آمین البته نظر شخصی من اینه که امیرعلی یکی از بهترین باباهای دنیاست اینم عکس آغوش عشقولانه و در عین حال پر از...
4 شهريور 1392

روزای اول نی نی توی خونه و آغاز شب بیداریهای مادرانه

النا خانمی مامان وقتی آوردیمت خونه مامان سادات خونمون بود مامانی رضوان ( مامان علی بابایی) هم شب اومد و کلی از دیدنت غش و ضعف کرد و طوری تو نگاه اول عاشقت شد که هنوزم از عشقت بیقراره و با همه سر دوست داشتنت رقابت داره و میگه : من بالاخره تو زندگیم به نتیجه رسیدم ! البته آیهان خوشگله نوه ی عمه پری (عسل خودم) هم نتیجه ی مامانیه ولی النا اولین دختره و در ضمن آیهان از مامانی دوره ، ولی واقعا بامزه است، خدا برای شیوا جون و علی حفظش کنه... مامان سادات فردای همون روز رفت خونه چون داداشها و آقا تنها بودن اما مامانی رضوان تا 8 روز پیش ما و نی نی موند و پا بپای من و مامانی گلناز، شب بیدار موند و کلی زحمت کشید، دستش درد نکنه و هزارتا ماچ طل...
3 شهريور 1392

شاهزاده خانم وارد می شود!!

فردای روز تولد النا یعنی ظهر هجده دی ٩١ از بیمارستان مرخص شدیم البته قبلش نی نی معاینه شد و واکسنهاش رو زد و مامان النازم معاینه شد و نهار چلوکباب رو نوش جان فرمود بعد اومدیم خونه! از طرف بیمارستان هم یه کارت تبریک و یه عکس و کلی بروشور و سی دی بهمون دادن... دستشون درد نکنه ولی چرا ویلا ندادن؟! ما هم پول نی نی رو حساب کردیم و از بیمارستان خریدیمش آوردیمش خونه!!! ولی سرشون کلاه رفت خیلی ارزون حساب کردن خیلی بیشتر از اینا می ارزه!!  بابا امیر و مامانی گلناز و بابایی اومده بودن دنبالمون و ما هم لباس عوض کردیم و شورت و شلوار نی نی رو هم تو بیمارستان جا گذاشتیم!( که البته چند روز بعد تو عکسها دیدیم و متوجه شدیم که شلواری که آر...
31 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به می باشد