النا شاهزاده ی کوچولوی مامانیالنا شاهزاده ی کوچولوی مامانی، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

النای منم که حساس..!

النا به پروتئین شیر گاو حساسیت داره! این مسئله فقط اولش ساده بنظر میرسه ولی واقعا شرایط سختی رو به مادر و بچه تحمیل میکنه ! النا خانمی هرچی شیر می خورد ، گلاب به رومونش ! میکرد و بالا می آورد یا خود شیر رو کامل و هضم نشده! یا به صورت پنیر!     النا قالب پنیری ساخت...             بر دهان نگرفت و ریخت بیرون... با کمی بررسی معلوم شد که خدا رو شکر رفلکس نداره ولی حساسیت به پروتئین شیر گاو داره(کازئین) برای همین شیر خشک که میخورد، بالا می آورد و البته فقط این نیست یه قسمتهایی از پوستش هم قرمز میشد و یه کم بی تابی میکرد و ... اولش مارک شیر خشکش رو عوض کردم ...
1 مهر 1392

مامان مثل بارپاپاپا...!!!

نی نیه مامان، نفس من... مامان قبل از اینکه خدا تورو بهش هدیه بده کلی فعال و اکتیو بود اصلا بیکار نمیشد و خونه هم نمیتونستی پیداش کنی!! از صبح تا بعد از ظهر که توی شرکت بودم و همزمان حسابداری یه رستوران رو هم انجام میدادم در طول ماه چندبار هم کار چاپ و تبلیغات انجام میدادم ، باشگاه هم میرفتم! تازه بعد از همه ی اینا با باباامیر میرفتیم اینور و اونور تا شب، مثلا خونه ی مامانی گلناز، پارک، پاساژ و ...   اما الان که تو 7 ماهه هستی من دقیقا 9 ماهه که تبدیل شدم به یه مامان تمام عیار و 24 ساعته که تقریبا همه ی وقتم توی خونه میگذره !! یعنی بارپاپاپا و میو میو هم تا این حد عوض نمیشدن که زندگی من عوض شده!! از 30 مهر ماه سال 91...
1 مهر 1392

«در جواب دخترم که پرسيد: چرا مرا به دنيا آوردي؟»

این شعر رو زمانی خوندم که نه بچه ای داشتم و نه حتی خیال داشتنش رو.. و این شعر با همه ی تلخیهاش حس خوبی از مادر بودن بهم داد :  فريده حسن‌زاده براي شعر «در جواب دخترم که پرسيد: چرا مرا به دنيا آوردي؟» سروده شده به زبان انگليسي به عنوان نامزد دريافت جايزه ادبي پوشکارت معرفي شد. در جواب ِ دخترم که پرسيد: چرا مرا به دنيا آوردي؟ زيرا سال‌هاي جنگ بود و من نيازمند ِ عشق بودم براي  چشيدن ِطعم  آرامش. زيرا بالاي سي سال داشتم و مي ترسيدم از پژمردن پيش از شکفتن و غنچه دادن. زيرا طلاق واژه اي ست تنها براي مرد و زن نه براي مادر و فرزند. زيرا تو هرگز نمي...
1 مهر 1392

بنام زدن سند دل مامان!

از وقتی اومدی همه چی رو مال خودت کردی.. همه ی نگاهمو ، همه ی قلبمو ، لبخندمو .. منم عاشقت شدم و دلمو بنامت کردم.. خواستم ثبت رسمیش کنم، چون هنوز سواد نداشتی اثر دست و پای کوچولوت رو گذاشتی: الهی مامان فدای دست و پای کوچولوت بشه این اثرها ماله دو ماه و یک هفتگیته فندق مامان!   (اونروز هرکی دستات رو دید فکر کرد رای گیری بودی! اونم پنج انگشتی!)   ...
1 مهر 1392

واکسن دو ماهگی و شروع عصر یخبندان!

خونه ی مامانی رضوان بودیم اما برای زدن واکسن النا شبونه برگشتیم خونه ، هرکسیکه ١٦ اسفند ٩١ بیرون بوده باشه الان میفهمه من دارم از چه سرمایی مینویسم! یک دفعه چنان هوا سرد و برفی شد که من فکر کردم عصر یخبندان مجددا داره شروع میشه! طوریکه اتوبان بسته شد و توی راه موندیم ماشینها لیز میخوردن و وسط اتوبان متوقف میشدن! و فکر میکردی داری توی برف گیر می افتی توی مایه ی اون فیلمایی که تا مدتها آذوقه به شهرشون نمیرسه و این داستانها..! هیچ راه برگشتی هم نبود ! خلاصه هرطور بود رسیدیم خونه، البته ٤ صبح! خیلی نگران این واکسن زدن النا بودم که خدایی نکرده تب نکنه یا اذیت نشه. صبح با مامانی گلناز النا رو بردیم که واکسن بزنه، مامانیش لباساشو تنش کرد، ...
30 شهريور 1392

مهمونیه مامانی رضوان..

مامانی رضوان من خیلی مهربونه و خیلی هم عاشق الناست. بهم گفت که خاله ها گفتن: دوست داریم بریم دیدن الناز و  نی نیش..! و بعدش هم گفت اونا سختشونه هی یکی یکی بیان خونه ی شما، شما یه روز بیاین خونه ی من که بیان اینجا و ببیننت! برای همین یه مهمونی عصرونه ی کوچولو گرفت که خاله ها و متعلقاتشون! (دخترا ،عروسها،نوه ها) آمدن و مامانی هم یه آش خوشمزه برامون پخت و دور هم خوردیم.. در واقع این مهمونیه معارفه ی النا خانمی بود به خانواده ی مامانی رضوان .. راضیه خاله (سیندرلای من) به همراه سیمین جون ( دخترش) و نادره جون (عروسش) و مهسا نوه اش ( دوست جون خودم) آمدن .. نادره جان خیلی مهربونه و خیلی هم نوزاد دوست داره ا...
14 شهريور 1392

مهمونیه همکارا و بازی با آبرو..!!!

اونا نیومدنا، ما رفتیم! دوتایی با نی نی خانمی رفتیم دفتر! که بجز خونه ی مادربزرگها، اولین مهمونی النا خانمی محسوب میشد! النا رو گذاشتم توی کرییرش و رفتیم، وقتی رسیدیم دفتر بعد از سلام و .. النا خانمی رو از توی کرییرش در آوردم که دیدم چشمتون روز بد نبینه! از این بدتر نمیشد... النا خانم پیپ فرموده بودن!! و پس هم داده بودن اونم تا نزدیک گردن!!!   اولین بار بود که اینطوری به لباساش پس داده بود که بعدا فهمیدم بخاطر فرم کرییره چون پاهاش بالاتر قرار گرفته، کل مواد حاصل از فعالیتهای آتشفشانی النا خانم به سمت کمرش حرکت کرده...!!! و همه ی این حرفا یعنی به جای اینکه بعد از ٤-٥ ماه بتونم همکارامو ببینم! نیم ساعت تمو...
14 شهريور 1392

روز دهم

روز دهم، روز خیلی جالب و شلوغی بود! اصطلاحا میگن حمام زایمان! منو نی نی حمام کردیم و با حضور خانواده و.. بقیه ی رسوم این روز هم انجام شد... اما روز دهم رو برای این دوست دارم که برای النا خانمی نذری پختیم.. عدس پلو! که خیلی هم عالی بود.. دست مامانی گلناز درد نکنه که روز دهم یکی از پرکارترین روزای نوه دار شدنش بود.. مرسی مامان گلم ..خودت گل.. اسمت گل.. اینم گل تقدیم به گل .. ما سه تا خواهریم و مامان همیشه عاشقانه هرکاری از دستش بر آمده برامون انجام داده، مامانی گلناز من بهترین مامان دنیاست.. کی میگه با یه دست ٢ تا هندونه رو نمیشه برداشت؟ من یادمه ما که بچه بودیم .. هرسه تامون فینگیلی بودیم با فاص...
13 شهريور 1392

مهمونی روز ششم نی نی!

روز ششم نی نی بیشترین تعداد مهمون به صورت همزمان به دیدنمون اومدن! و نزدیک به 30 نفر بودیم! بقیه هم جداگانه و تو روزهای مختلف بهمون سر زدن! روز ششم روز شرمنده سازی من توسط خواهرام (ساناز و المیرا) بود! خداییش میز خوبی برای مهمونام چیدن و کلی زحمت کشیدن که امیدوارم بتونم واسشون جبران کنم لااقل به عنوان پیش در آمد همینجا میگم: آجی ساناسی و المیلا جونم مرسی و خیلی دوستتون دارم...!   امیر علی مریض شده بود و سرماخوردگی ویروسی گرفته بود و تا قبل از اومدن مهمونها زیر سرم بود، الهی فداش بشم که برای اولین بار در زندگی مشترکمون امیر مریض شد و من باهاش نبودم! ولی با این حال کلی دوندگی کرد برای خرید و... و وقتی مهمونها اومدن رنگ...
12 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به می باشد