النا شاهزاده ی کوچولوی مامانیالنا شاهزاده ی کوچولوی مامانی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

پس کو پیچش مو..؟

از اونجایی که از قدیم گفتن (البته با یه کم تحریف): آرزو بر مادرا عیب نیست!! منم آرزو داشتم ببینم دخترم با مو چه شکلی میشه! آخه کچل مامانه دیگه! کلی گل سر خریدم فعلاً آکبند مونده !! این النای شرقی: یه دختر مشرقیه... اینم النای غربی: هلو لیدی... زلف بر باد مده تا مدهی بر بادم ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم... ای جونم مثل عروسک شده نی نیم: لیدی نازنازی...   عاشقتم.. منتظر روزیم که موهات تا وسط کمرت برسه و موهات رو شونه کنم تو هم ناز کنی برام.... بگو خوب! اونوقت دیگه تضمین نمیدم که فشارم از ذوق نیفته ..... ...
7 آبان 1392

خوابهای ناز النا..

  قبلاً هم گفتم که عاشق ژستای خوابیدنشم! البته بجز اونکه شبا میچرخه و روی شکم میخوابه و براش خوب نیست و من مجبورم مثل یویو تا صبح هی برم و بیام تا خانم درست بخوابن! لالا.. لالا.. انار دونه دونه.. بخواب تا شعر من یادت بمونه.. لا.. لالایی لالا نی نی  خوابای خوش ببینی.. پیش گلها بشینی.. اینم چند تا عکس از خوابیدنهای النا تا شش ماهگی: روز اول: اولین روز .. اولین خواب   شش روزگی: نی نی النا بعد از مهمونی خسته بوده، غش کرده!   سیزده روزگی: من عاشق این ژستاتم دیگه!   چهارده روزگی...
28 مهر 1392

نی نی ایده آل...!

مسئله خیلی ساده است: یه بابای ایده آل xیا+ یه مامان ایده آل = یه نی نی ایده آل جالب بود نه؟؟!! نه؟! آخه من برای حرفم دلیل هم دارم : من و امیر علی بین ده هزار زوج در جشنواره ی همسر ایده آل مجله ی زندگی ایده آل به همراه 2 زوج دیگه به عنوان همسران ایده آل انتخاب شدیم!! بعد به دعوت مجله ی زندگی ایده ال، رفتیم پیش کوروش جوان عزیز( عکاس مجله) و ازمون عکس گرفت که عکسمون کنار مطلبمون توی مجله چاپ شد!! خانم رحمانی عزیز هم که بعدا متوجه شدم  یه مهرماهی تمام عیاره مثل خودم ! خیلی با من و امیر همراه شده بودن و کلی برامون زحمت کشیدن، جا داره همینجا از زحماتشون تشکر مجدد بکنم و تشکر کنم که پارتی بازی توی کا...
24 مهر 1392

روزت مبارک امیربابا..

دخـتــر کـه بــاشی میـدونـی اولــــیـن عشــق زنـدگیـت پــدرتـه دخـتـــر کـه بــآشی میـدونـی محکــم تــریـن پنــاهگــاه دنیــا آغــوش گــرم پـــدرتـه دخـتـــر کـه بــاشی میـدونـی مــردانــه تـریـن دستــی کـه مـیتونی تو دستـت بگیـــری و دیگـه از هـــیچی نتــرسی دســــتای گرم و مهـــــربون پـــدرتـه هر کـجای دنیـا هم بـــاشی چه بـاشه چـه نبــاشه قویتــریـن فرشتــه ی نگهبـــان پـــدرته سوم خرداد 92 روز پدر بود و درست یکسال از روزیکه امیرعلی خبر پدر شدنش رو شنیده بود میگذشت و النا خانمی توسط مامانش برای بابا امیر کادو خرید و یه کارت پستال اماده کرد.. بابا امیر روزت مبارک و دوستت دارم ...
21 مهر 1392

تولدِ مامان مبارک!

امروز ( 10 مهر ) تولدم بود تولدم مبارک من، تولد پارسالم رو دوست داشتم! با اینکه وسط اسباب کشی بودیم ولی چون سال گذشته دخترمم با من بود! یعنی کاملاً با من بود (توی دلم!) و اون روز متفاوت ترین روز تولد عمرم بود ، دوستش دارم! خوب جالب بود که دو نفره شمع فوت کنی و کیک ببری! امسال هم اولین سالیه که دخترم کنار من و امیر باباست.. و برای داشتنش از خدا ممنونیم... ...
11 مهر 1392

روز مادر بودن ..

دغدغهء روزمره ام ، بودن توست ! نفس کشیدنت .. ایستادنت .. خندیدنت .. “مــــــــــادرم” تو باشی و خدا ... دنیا برایم بس است … یازدهم اردیبهشت ٩٢ .... روز مادر.... روز مادر بودن... سال گذشته هم وقتی که روز مادر شده بود، مادر بودم اما نمیدونستم! ولی دروغه اگه بگم حست نکرده بودم... روزم مبارک.. خدایا برای مادر بودنم ازت ممنونم و دعا میکنم که بهم کمک کنی تا بتونم برای این فرشته خانم کوچولو مادر خوبی باشم.. آمین و روز مادر رو به مامان گلناز نازم تبریک میگم امیدوارم تا همیشه برام بمونه... سرم را نه ظلم می تواند خم کند ، نه مرگ.. نه ترس.. سرم فقط ...
8 مهر 1392

عزیز جونه بابا امیرعلی - فاطمه سادات احمدیان

یه مدتی مریض بود ... ده روز به عید مونده بود خبر دادن که حالش اصلاً خوش نیست، امیر همون روز رفت دیدنش و آخر هفته هم دوتایی به دیدنش رفتیم براش یه روسری سبز خوشگل خریدم چون خانم سادات رنگ سبز رو خیلی دوست داشت و بهش گفتم زود خوب شو تا برای عید روسریت رو سر کنی و بهش قول دادم النا رو برای عید دیدنی بیارم چون النارو ندیده بود و با اینکه حالش بد بود چشماش رو یه کم باز کرد و منو شناخت و کلی قربون صدقه ام رفت میگفتن : اکثر افراد رو نمیشناسه، و چند روز بود که دیگه آب و غذا نمیتونست بخوره... با اینکه فقط سالی یکی دوبار می دیدمش، خیلی دوستم داشت منم واقعاً دوستش داشتم و با اینکه خیلی سنش بالا بود اما خیلی خوش برخورد و خوش سر و زب...
6 مهر 1392

شب عید و تحویل سال نو ... 1392

چهارشنبه 30 اسفند ساعت 2.30 بعد از ظهر سال تحویل شد و من و نی نی و امیر بابایی دور هفت سین نشستیم و دعا کردیم و بعد از ماچ و بوسه و تبریک عید حاضر شدیم و عصری رفتیم خونه ی مامانی گلناز به دو مناسبت: اولیش تبریک عید و دومیش هم تولد علی بابایی ، عیدی هم گرفتیم اساسی، النا هم که اولین عید نوروزش بود حسابی و از همه عیدی گرفت و انقدر پولدار شد که جزء مرفهین بی درد بحساب میاد! علی بابایی من درست شب عید و نزدیک تحویل سال بدنیا اومده، یعنی اصولاً بابای خوب من پیام آور بهاره و حسابی تو روز تولدش   و لحظه ی تحویل سال همه رو حول حالنا کرده بوده! شایدم بابام خود سانتا (بابانوئل) باشه و ما ندونیم! شب، دسته جمعی ر...
3 مهر 1392

چهارشنبه سوری و ....جیغ.دست. سوت.بوق!!!

اولین چهارشنبه سوریه زندگیه النا 29 اسفند ماه 91 بود، نکات ایمنی رو کاملاً رعایت کردیم! مثلاً از شیشه های سالن فاصله گرفتیم! البته همسایه ها و جوونهای محل هم کلی همکاری کردن و کمتر ترقه ترکوندن و بیشتر در بخش هنریه چهارشنبه سوری شرکت فرمودن: دست، قر، سوت! و همه به صورت گروهی و خانوادگی از روی آتشهایی گاه با ارتفاع 60 متر! پرش فرمودن! و حسابی جشن و پایکوبی کردن! شاید باورتون نشه یه نفر اسکلت یه مبل راحتی رو آتش زده بود! یعنی مبل تو خونش رو آورده بود؟!! یا شایدم از توی زباله ها پیداش کرده! ولی خوب اصولاً گاهی وقتی جو بگیره! دیده شده که پیش میاد!!! یکی از همسایه ها موقع پرش خشتک! شلوارش سوخته بود! فکر کن چه بلایی سرِ .....
1 مهر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به می باشد