النا شاهزاده ی کوچولوی مامانیالنا شاهزاده ی کوچولوی مامانی، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

سلام به النا و به همه ی دوستان

  امروز پنجمین ماهگرد الناست و مصادف شده با عید مبعث، مدتها بود که تو فکر وبلاگ دخترم بودم ولی نمیرسیدم که اینکارو انجام بدم!!! دخترم ... پنج ماهگیت ووووو عیدت وووو افتتاح وبلاگت مبارک!! دوستت دارم ١٧ خرداد ٩٢
22 مرداد 1392

وقتی فهمیدم که تو هستی!!

یه مدتی بود که حس می کردم با قبلم فرق کردم و کلا یه جور دیگه ای شدم حتی نمیدونستم چطوری! اما حسم عوض شده بود، این بود که بر اساس حدسای مادرانه ی خودم رفتم به آزمایشگاه و تست دادم، البته به کسی حرفی نزدم تا اگه حدسم درست بود اونوفت بگم! و جالب اینکه ماشینمو که جلوی بیمارستان پیامبران پارک کرده بودم موقع برگشت از آزمایشگاه روشن نشد  تا حالا اینطوری نشده بودها اما نشد که نشد !! مجبور شدم ماشینو اونجا بذارمو برم محل کارم و همین مسئله کم مونده بود آزمایشگاه اومدن منو لو بده چون بابا امیر میخواست عصری بیاد دنبالم متروی صادقیه و طبیعتا باید ماشینم تو پارکینگ مترو می بود دیگه! خلاصه بخیر گذشت و بابا امیر نیومد دنبالم و منم...
22 مرداد 1392

برای اولین بار دیدمت دنیای مامان...

٢٢ خرداد بود که از خانم دکتر الیزا که مطبش تو خ گلستانه وقت گرفتم، البته خاله المیرا این دکتر رو پیشنهاد کرد. بعد از اینکه تو دفتر کارم تموم شد رفتم مطب، کلی با دکتر راجع به نوع عمل صحبت کردم و به من اطمینان داد که طرفدار عمل طبیعی هست و سزارین رو فقط برای موارد ضروری میدونه و ... چون این مسئله برام مهم بود که تو طبیعی به دنیا بیای! بعد از توافق! قد و وزنم رو اندازه گرفت و مرحله ی بعدی این بود که با استفاده از دستگاه تورو ببینیم و صدای قلبتم بشنویم!! هیجانزده بودم میدونستم فعلا معلوم نیست که دختری یا پسر؟ ولی بهرحال شکل کلی نینی رو میشد دید! اول صدای قلبت رو شنیدم خیلی دوست داشتنی بود عین وقتیکه یه پرنده ی کوچولو رو توی مشتت میگیری! قلب...
22 مرداد 1392

یه رسم دوست داشتنی...! ویارونه!!

نمیدونم یه همچین رسمی تو خانواده ی همه هست یا نه؟ ولی منکه اصلا از وجودش اطلاعی نداشتم شاید برای همین خیلی خوش بحالم شد و ذوق کردم.. عصر روزیکه من رفته بودم دکتر و نی نی رو دیده بودم خیلی هم پسندیده بودم!! مامان زنگ زد به امیرعلی و یه کم با هم پچ پچ کردن، بعد امیر به من گفت مامان خرید داره من میرم کمکش و زود میام منم که خیلی ساده و مظلومم  !!! باور کردم و مشغول کارام شدم تا امیر برگرده، چند دقیقه بعد در باز شدو طبق معمول گل اومد!! یعنی مامان گلناز خانمی و امیر اومدن، ولی چه اومدنی !! کلی با خودشون غذاهای خوشمزه آورده بودن! همینطور که این خوراکی های خوشمزه رقص کنان و چشمک زنون و طیق طبق میومد توی خونه من در...
22 مرداد 1392

امیر آقا پدر شدنت مبارک!! و خبردار شدن همه!!

دوشنبه 15 خرداد91 روز پدر بود و بهترین زمان برای اینکه امیر بدونه که پدر شده!!  تا اون روز صبر کرده بودم و اون روزم تعطیل بود و هر دو خونه بودیم برنامه ریزی کردم و یک عدد شورت بچگانه! (پوشکی)    رو توی جعبه کادو کردم البته جعبه هم دم دستم نبود از جعبه ی گز عسلک استفاده کردم!! اصلا این خانمی از اولش عسله دیگه! به امیر گفتم بریم بیرون؟ چون اصولا ما دوتا تو خونه نمی مونیم رفتیم چیتگر و تو راه و اونجا کلی با امیر راجع به اینکه اگه یه روز پدر باشه چجور پدری میخواد باشه ؟ و اصلا بهش فکر کرده یا نه؟ صحبت کردیم و متوجه شدم که کاملا میدونه چی میخواد و در اینباره کاملا فکر کرده!! که البته برام خیلی جالب بود.. ...
22 مرداد 1392

امیر بابای عشق دختر!

امیرعلی خیلی دختر دوست داره، نمیدونم شاید چون خودش فقط برادر داره و توی خونشون دختر نداشتن اینطوریه! امیر میگفت : دختر یه چیز دیگه است! خیلی گوگولیه! فکر کن دختر داشته باشیم موهاشو ببندیم، پیراهن بپوشه بعد واسمون ناز کنه!! اینها رو میگفت و قند تو دلش آب میشد! راستش برای من دختر یا پسر بودن نی نی خیلی تفاوتی نداشت و به همین دلیل، وقتی می دیدم امیر انقدر دختر دوست داره منم میخواستم که نی نی دختر باشه امیر میگفت تا حالا برای زندگی و ازدواجم هرچی از خدا خواستم داده، این یکی رو هم میدونم که میده! از اونجایی که امیر خان سید طباطبایی هستن لابد یه ارتباطهایی دارن دیگه!! آخه خیلی محکم میگفت میدونم! گاهی اذیتش میکنم و میگم که شما به هر ...
22 مرداد 1392

خانواده ی دو نفره ی ما، وقتی تو رو نداشتیم!

مامان الناز و بابا امیر وقتی تورو نداشتن این شکلیا بودن، چند تا از عکسهامون رو ببین که وقتی سالهای بعد ما گفتیم: جوونی کجایی که یادت بخیر! تو هم یه ذهنیتی ازش داشته باشی!                       ...
22 مرداد 1392

مسافر کوچولو

این داستان اولین سفریه که تو با ما بودی ولی قایمکی اومده بودی و ما از بودنت بیخبر بودیم! در واقع یه جورایی مسافر قاچاق تشریف داشتی عسل مامان!  اردیبهشت سال 91 بود و پنج شنبه و طبق معمول پنج شنبه ها من دفتر نرفته بودم ولی یه برنامه ی جالب داشتم با عنوان : تور یک روزه ی خاله گردی!! با مامانی گلناز رفتیم خونه ی مامانی رضوان و سه تایی رفتیم دیدن راضیه خاله(خاله ی علی بابایی و طبیعتا خواهر مامانی رضوان!) که قلبش رو عمل کرده بود و خونه ی دخترش سیمین جون استراحت میکرد، راضیه خاله سیندرلای منه! فکر کنم سایز کفشهاش 35 باشه! از اینکه میدیدم بیحاله کلی ناراحت شدم بعد که از اونجا اومدیم بیرون مامانی گفت : به خونه ی زکیه هم ...
22 مرداد 1392

نی نی النای من و 7 ماه کارمندی

دختر گلم،عسل مامان! شما ٧ ماه تمام هر روز صبح با مامان آمدی دفتر و کارمند مخفی بودی! ما با هم تو یه شرکت بازرگانی کار میکردیم و تو هر روز ساکت تو دل مامان منتظر میموندی تا مامان کارش تموم بشه و برمیگشتیم خونه!روزهای همکاریمون با هم روزهای خوبی بود با خاله نسرین که همکار مامان بود و خیلی هم مهربونه و حاج اقا و آقا سید روزهای خوبی داشتیم خاله نسرین کلی خوراکی خوشمزه برامون درست کرد و از وقتی فهمید که تو قراره بدنیا بیای کلی برات کادوهای خوشگل آورد و پسر خوشگلش سیاوش هم که عشق مامانه کلی منتظر بدنیا اومدن تو بود و دائم راجع به تو از من میپرسید. حاج آقا هم که رییس مامانه خیلی مهربونه و خیلی هم زرنگه چون قبل از اینکه خودم بدونم به من گفت...
22 مرداد 1392

تغذیه ی مامان الناز

این بهترین قسمت بارداریه! همه بهت میرسن و کلی خوراکی خوشمزه برات درست میکنن و این فوق العاده است مامانی گلناز که همیشه با دست پخت فوق العاده اش روح آدمو شاد میکنه تو این دوران سنگ تموم گذاشت برامون، بجز اون بابا امیر که سلطان ویتامینه کردنه، کلی بهمون رسید و از هر خوراکی که فکرش رو بکنی میخرید تا داشته باشیم! آخه راجع به ویار و اینکه هرطور شده باید من هرچی هوس کنم رو برام تهیه کنه زیاد شنیده بود و دائم منتظر بود که من یه چیزی هوس کنم! و منم کاملا نا امیدش کردم! البته ناخواسته  و تمام دوران بارداری هیچی هوس نکردم!!! البته من کلا خیلی آدم شکمویی نیستم !! خاله ساناز و خاله المیرا هم دائم برام خوراکی آماده میکردن خصوصا...
22 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به می باشد