مسافر کوچولو

این داستان اولین سفریه که تو با ما بودی ولی قایمکی اومده بودی و ما از بودنت بیخبر بودیم!

در واقع یه جورایی مسافر قاچاق تشریف داشتی عسل مامان! 

اردیبهشت سال 91 بود و پنج شنبه و طبق معمول پنج شنبه ها من دفتر نرفته بودم ولی یه برنامه ی جالب داشتم با عنوان : تور یک روزه ی خاله گردی!!

با مامانی گلناز رفتیم خونه ی مامانی رضوان و سه تایی رفتیم دیدن راضیه خاله(خاله ی علی بابایی و طبیعتا خواهر مامانی رضوان!) که قلبش رو عمل کرده بود و خونه ی دخترش سیمین جون استراحت میکرد، راضیه خاله سیندرلای منه! فکر کنم سایز کفشهاش 35 باشه! از اینکه میدیدم بیحاله کلی ناراحت شدم بعد که از اونجا اومدیم بیرون مامانی گفت : به خونه ی زکیه هم نزدیکیم منو میبری یه سر بهشون بزنیم؟

گفتم شما جون بخواه و رفتیم خونه ی زکیه خاله، البته قبلش تلفنی هماهنگ کردیم!

این خاله و بچه هاش و عروسهاشم همشون خیلی ماهن، مهربون و خونگرمن، چندتا از بچه ها و عروسهای خاله هم اونجا بودن که من دوستشون دارم و از دیدنشون خوشحال میشم، مشغول صحبت بودیم که بابا امیرعلی زنگ زد و گفت: میای یه روزه بریم اصفهان؟ گفتم آره چرا نریم؟ گفت من میرم خونه وسایل رو آماده میکنم تا رسیدی راه بیفتیم! منم مامانی رضوان رو رسوندم خونش بعد مامانی گلناز رو رسوندم و 7 شب رسیدم خونه! خلاصه 8 شب تازه راه افتادیم ! سه و نیم نصفه شب رسیدیم اصفهان و من به امیر پیشنهاد دادم که حالا که داره صبح میشه هتل نریم و سه چهار ساعتی توی ماشین بخوابیم. امیر اولش موافقت کرد ولی یه ربع از روش نگذشته بود که پشیمون شد و رفتیم هتل اولا برای اینکه توی ماشین نمیتونه بخوابه در واقع برای دست و پاش جا کم میاره! دوم اینکه دائم آرنجشو میکوبید تو دماغ من! وقتی رفتیم هتل من از پیشنهادی که برای تو ماشین خوابیدن داده بودم کاملا پشیمون بودم چون انقدر خسته بودم که باورش برام سخت بود تو تمام عمرم انقدر خسته به رختخواب نرفته بودم! بعدا فهمیدم که تو با من بودی و به همین دلیل انقدر خسته شدم در واقع بدن من در حال تغییر و تحولات خیلی اساسی بود و من هم بی خبر!

 فکر میکنم کمتر از یک هفته از بودنت میگذشت گل مامان!

و اینم چند تا از عکسهای سفر من و امیر + مسافر کوچولوی قاچاقی