النا شاهزاده ی کوچولوی مامانیالنا شاهزاده ی کوچولوی مامانی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

وقتی فهمیدم که تو هستی!!

1392/5/22 18:34
675 بازدید
اشتراک گذاری

یه مدتی بود که حس می کردم با قبلم فرق کردم و کلا یه جور دیگه ای شدم حتی نمیدونستم چطوری! اما حسم عوض شده بود، این بود که بر اساس حدسای مادرانه ی خودم رفتم به آزمایشگاه و تست دادم، البته به کسی حرفی نزدم تا اگه حدسم درست بود اونوفت بگم! و جالب اینکه ماشینمو که جلوی بیمارستان پیامبران پارک کرده بودم موقع برگشت از آزمایشگاه روشن نشد خنده تا حالا اینطوری نشده بودها اما نشد که نشد !! مجبور شدم ماشینو اونجا بذارمو برم محل کارم و همین مسئله کم مونده بود آزمایشگاه اومدن منو لو بده چون بابا امیر میخواست عصری بیاد دنبالم متروی صادقیه و طبیعتا باید ماشینم تو پارکینگ مترو می بود دیگه! خلاصه بخیر گذشت و بابا امیر نیومد دنبالم و منم عصری رفتم بیمارستان تا جواب آزمایشمو بگیرم...

وقتی عصری جواب رو گرفتم خودم تونستم بخونمش مثبت + بود!!

 

 ولی دلم میخواست به یه پزشک نشونش بدم تا مطمئن بشم  پس رفتم پیش دکتر اورژانس و ازش خواستم که جواب رو بهم بگه!! یه نگاهی کرد و خندید گفت میخوای که باشه یا نه؟

گفتم : اگه خدا بخواد که باشه من چرا نباید بخوام؟ گفت : پس مبارکه! ازش تشکر کردم و اومدم بیرون رفتم طبقه ی بالا که یه کافی شاپ هست و یه بستنی ایتالیایی بعلاوه ی مخلفات ویژه ی سفارشی!! سفارش دادم و تا حاضر بشه از غرفه ی کتابی که اونجا بود هرچی کتاب راجع به نی نی و بارداری بود خریدم!! انقدر هیجانزده بودم که متوجه نشدم ٢ تا از کتابا ٢ترجمه مختلف از یه کتابه!!!

برگشتم اورژانس و بستنی رو برای دکتر بردم خیلی تشکر کرد و گفت که نیازی به انجام اینکار نبوده و ... ولی من بهش گفتم : شما مهمترین خبر زندگیمو بهم دادین دلم میخواست کامتون شیرین بشه!!

آمدم بیرون یه باد خنک وسط داغیه خرداد میومد انگار سبک شده بودم مثل یه پر!! با اینکه ٨ سال از ازدواجمون میگذشت و من تا همین ٢ ماه قبلش به بچه داشتن فکر هم نمیکردم ولی حالا حس کسی رو داشتم که به آرزوی سالهای سال زندگیش رسیده!

ماشینی که صبح روشن نمیشد با اولین استارت روشن شد !! 

به سمت خونه راه افتادم هم شاد بودم هم متعجب و ناباور، یعنی الان تو با من بودی؟ انگار خدارو تو وجودم حس میکردم . . تا اینکه توی آهنگی که پخش میشد اینو شنیدم :

 

دنیا تورو کم داره!!  

 

فوران کردم !! تو اتوبان حکیم و پشت فرمون! میخندیدمو گریه میکردم .. چند دقیقه بعد تو ورودیه پارکینگ بودم دلم میخواست برم و به همه بودنت رو خبر بدم اما خودم خیلی هیجانزده بودم تصمیم گرفتم صبر کنم تا خودم یه کم آروم بشم و خودم رو جمع و جور کنم تا بعد، پس به کسی چیزی نگفتم!! البته قایم کردن تو سخت نبود تو خودت تو دلم قایم شده بودی قایم کردن احساس خودم خیلی سخت بود!!! البته دیر رسیده بودم و گفتم که ماشین خراب شده بود و توی پارکینگ مترو معطل روشن شدن ماشین بودم و همین حرف باعث شد امیر یه نیم ساعتی همه جای ماشینو چک کنه!! چقدر مامان کلک و مکاری هستم من!! ولی چاره ای نبود دیگه!

امیر جان منو ببخش در زندگانی به تو دروغ گفته ام!!!

 ولی با همه ی این حرفا...

به دنیای ما خوش اومدی عزیزم....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان پرینار
10 تیر 92 20:10
خیلی با ذوقی
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به می باشد