النا شاهزاده ی کوچولوی مامانیالنا شاهزاده ی کوچولوی مامانی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

خانواده ی دو نفره ی ما، وقتی تو رو نداشتیم!

مامان الناز و بابا امیر وقتی تورو نداشتن این شکلیا بودن، چند تا از عکسهامون رو ببین که وقتی سالهای بعد ما گفتیم: جوونی کجایی که یادت بخیر! تو هم یه ذهنیتی ازش داشته باشی!                       ...
22 مرداد 1392

مسافر کوچولو

این داستان اولین سفریه که تو با ما بودی ولی قایمکی اومده بودی و ما از بودنت بیخبر بودیم! در واقع یه جورایی مسافر قاچاق تشریف داشتی عسل مامان!  اردیبهشت سال 91 بود و پنج شنبه و طبق معمول پنج شنبه ها من دفتر نرفته بودم ولی یه برنامه ی جالب داشتم با عنوان : تور یک روزه ی خاله گردی!! با مامانی گلناز رفتیم خونه ی مامانی رضوان و سه تایی رفتیم دیدن راضیه خاله(خاله ی علی بابایی و طبیعتا خواهر مامانی رضوان!) که قلبش رو عمل کرده بود و خونه ی دخترش سیمین جون استراحت میکرد، راضیه خاله سیندرلای منه! فکر کنم سایز کفشهاش 35 باشه! از اینکه میدیدم بیحاله کلی ناراحت شدم بعد که از اونجا اومدیم بیرون مامانی گفت : به خونه ی زکیه هم ...
22 مرداد 1392

نی نی النای من و 7 ماه کارمندی

دختر گلم،عسل مامان! شما ٧ ماه تمام هر روز صبح با مامان آمدی دفتر و کارمند مخفی بودی! ما با هم تو یه شرکت بازرگانی کار میکردیم و تو هر روز ساکت تو دل مامان منتظر میموندی تا مامان کارش تموم بشه و برمیگشتیم خونه!روزهای همکاریمون با هم روزهای خوبی بود با خاله نسرین که همکار مامان بود و خیلی هم مهربونه و حاج اقا و آقا سید روزهای خوبی داشتیم خاله نسرین کلی خوراکی خوشمزه برامون درست کرد و از وقتی فهمید که تو قراره بدنیا بیای کلی برات کادوهای خوشگل آورد و پسر خوشگلش سیاوش هم که عشق مامانه کلی منتظر بدنیا اومدن تو بود و دائم راجع به تو از من میپرسید. حاج آقا هم که رییس مامانه خیلی مهربونه و خیلی هم زرنگه چون قبل از اینکه خودم بدونم به من گفت...
22 مرداد 1392

تغذیه ی مامان الناز

این بهترین قسمت بارداریه! همه بهت میرسن و کلی خوراکی خوشمزه برات درست میکنن و این فوق العاده است مامانی گلناز که همیشه با دست پخت فوق العاده اش روح آدمو شاد میکنه تو این دوران سنگ تموم گذاشت برامون، بجز اون بابا امیر که سلطان ویتامینه کردنه، کلی بهمون رسید و از هر خوراکی که فکرش رو بکنی میخرید تا داشته باشیم! آخه راجع به ویار و اینکه هرطور شده باید من هرچی هوس کنم رو برام تهیه کنه زیاد شنیده بود و دائم منتظر بود که من یه چیزی هوس کنم! و منم کاملا نا امیدش کردم! البته ناخواسته  و تمام دوران بارداری هیچی هوس نکردم!!! البته من کلا خیلی آدم شکمویی نیستم !! خاله ساناز و خاله المیرا هم دائم برام خوراکی آماده میکردن خصوصا...
22 مرداد 1392

خرید برای نی نی

خرید دقیقا همون بخش از زندگیه که خانوما هیچ وقت از تکرارش خسته نمیشن! حتی اگه بتونن این بخش رو تنظیم میکنن که دائم ریپیت بشه!! البته یه سری از آقایونم همینطورن! میگی نه؟ من خودم چندتایی میشناسم اول بگم که من اصلا تجربه ی خرید برای بچه هارو نداشتم و دقیقا ٢٥ سالی میشه که توی خانواده ی خودمون هیچ نی نی ای بدنیا نیومده بود به همین دلیل مامان گلناز هم میگفت همه چیز عوض شده و نیازها هم تا حد زیادی با موقعی که ما نی نی بودیم فرق کرده! خیلی آمار صحیحی از اینکه چی باید بخرم و از کجا؟ نداشتم فقط خیابون بهار رو بلد بودم اونم چون وقتی بچه بودیم مامان از اونجا برامون لباس میخرید و خوب طبیعتا اونجا رو هم یه ده پونزده سالی میشد که نرف...
22 مرداد 1392

یکی از علائم نادر بارداری و خوردن یه تیکه ی باحال!

نی نی خوشگل مامان، نفس من.. یه شب، قبل از اینکه از باردار بودنم خبر داشته باشم مشغول انجام دادن کارهام بودم و درست جلوی سینک ظرفشویی ایستاده بودم که یهو خون دماغ شدم البته خیلی با شدت!! طوریکه خون داخل سینک و زمین و .. پاشید و من کاملا از این اتفاق غافلگیر شدم !! امیر علی که داشت تلویزیون تماشا میکرد سریع دوید پیش من و حسابی هول شده بود چون خون با شدت از بینیم بیرون میریخت و من واقعا از این حالت جا خورده بودم    و تو اون حال هم به امیر میگفتم: چیزی نیست چیزی نیست!! امیر سریع برام صندلی گذاشت، نشستم و سرمو بالا گرفتم و جلوی بینیم رو با دستمال گرفتم اما از دستمال هم بیرون میزد. امیر که حسابی ترسیده بودو هول کرده بود ، ق...
22 مرداد 1392

بعضی از تحولات من در دوران بارداری

دوران بارداری متفاوت ترین دوران زندگیه یه خانومه، کلی تغییر میکنی و خودت هم به شدت از این تغییرات هیجانزده هستی! در عین ناباوری یه انسان دیگه داره در وجودت زندگی میکنه و هرروز از تو تغذیه میکنه ، رشد میکنه و تو بهش دل میبندی! منکه بارداری برام یه دوره ی خداشناسی بود! خدایی که میشناختمش ولی واقعا هیچوقت انقدر و اینطور ندیده بودمش و حسش نکرده بودم، نمیدونم چطور ممکنه کسی بتونه این خدا رو نادیده بگیره و مثلا متریالیست بشه و این چیزا...!!! یعنی میشه ندیدش؟ اینجا میخوام چندتا از تغییراتم رو بنویسم البته تغییرات فیزیکی رو! تغییرات حسی و ایدئولوژیکی رو بیخیال بشین! توضیح نمیدم فقط همینقدر بگم که: عالمی داشتیم با خدا و نی نی و ا...
22 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به می باشد