النا شاهزاده ی کوچولوی مامانیالنا شاهزاده ی کوچولوی مامانی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

بعضی از تحولات من در دوران بارداری

1392/5/22 18:25
1,361 بازدید
اشتراک گذاری

دوران بارداری متفاوت ترین دوران زندگیه یه خانومه، کلی تغییر میکنی و خودت هم به شدت از این تغییرات هیجانزده هستی! در عین ناباوری یه انسان دیگه داره در وجودت زندگی میکنه و هرروز از تو تغذیه میکنه ، رشد میکنه و تو بهش دل میبندی! منکه بارداری برام یه دوره ی خداشناسی بود! خدایی که میشناختمش ولی واقعا هیچوقت انقدر و اینطور ندیده بودمش و حسش نکرده بودم، نمیدونم چطور ممکنه کسی بتونه این خدا رو نادیده بگیره و مثلا متریالیست بشه و این چیزا...!!! یعنی میشه ندیدش؟

اینجا میخوام چندتا از تغییراتم رو بنویسم البته تغییرات فیزیکی رو! تغییرات حسی و ایدئولوژیکی رو بیخیال بشین! توضیح نمیدم فقط همینقدر بگم که:

عالمی داشتیم با خدا و نی نی و امیرعلی!

و اما یه سری از تغییرات دیگه ام :

- از وقتی باردار شدم حوصله ام برای رانندگی خیلی کم شد و بیشتر امیرعلی رانندگی میکرد البته بیشتر هم برای اینکه ترافیک تهران آدم رو عصبی میکنه خودم سعی میکردم خیلی پشت فرمون نباشم! کلا دوره ی بارداری یه دوره تمرین عالی بود برای من که از عصبانیت و استرسهام کم کنم و راه مبارزه با عصبی شدن رو یاد بگیرم ! عصبانی چون حاضر نبودم اجازه بدم مسائل کوچیک یا بزرگ که به هرحال میگذرن یه عمر روی سلامت نی نی تاثیر منفی بگذارن! البته روزگار هم برام سنگ تموم گذاشت و هرچی سختی و مشکل و درگیری و آزمایش و تست و کنکور بود همه رو تو این دوران برای بنده اجرا کرد ولی خوب شکر خدا نتیجه ی همه اش خوب بود! لبخند

- دو ماه آخر دیگه وزنم بالا رفته بود هرجا میرفتیم همه ی خانواده مراقبم بودن که از پله ها بالا و پایین برم! از جوب رد بشم! کسی بهم تنه نزنه و ....

- کلا از اول بارداری وسایل سنگین بلند نمیکردم حتی بیرونم که میرفتیم امیرعلی کیفم رو برام میاورد! البته این به این معنی نیست که کار نکرده باشما! یه نمونه اینکه تو ٦-٧ ماهگی اسباب کشی کردیم و تمام وسایل خونه رو هم خودم جمع کردم ولی موقع چیدن خونه ی بعدی خیلی از کارهارو مامانی گلناز و خواهرام انجام دادن!

- روزهای آخر دوتایی با امیرعلی توی اتاق پذیرایی پیاده روی میکردیم، مدل نامزدا! یعنی دست روی شونه و کمر همدیگه و هر چند ثانیه یه بار میرسیدیم ته اتاق و دور میزدیم یا میچرخیدیم و جای دستامون رو عوض میکردیم!! خلاصه که بابا امیر هم تو نگهداری از نی نی حسابی کمکم میکرد! اوایل خیلی برای پیاده روی شبها میرفتیم پارک (بوستان جوانمردان/ پارک الهام و ..) ولی اواخر امکانش نبود و ما هم تو اتاق جاگینگ میکردیم مثلانیشخند

البته نرمش و ورزش هم میفرمودما ولی نه اونقدر که واقعا دلم میخواست..

- خیلی بی ریخت و پف کرده نشده بودم ولی خوب حسابی تغییر کرده بودم مثلا موهام رو تو این دوره رنگ یا مش نکرده بودم و دو رنگ شده بود! کفش دو سایز بزرگتر از پام و طبی میپوشیدم! شلوار پارچه ای (که معمولا نمیپوشم) میپوشیدم و مانتوی گشاد! خلاصه آخر خوش تیپی دیگه خنده مثلا تو ٨ ماهگی که رفتم برای کوپ موهام، خانم ارایشگر که عکس منو (قبل از بارداری) روی گوشیه مامان دید خیلی براش جالب بود که آدم انقدر تغییر میکنه!

یه وقتایی دلم لک میزد برای تاپ و شلوار لی ! و بیشتر برای کمربند و جیب شلوار! چون شلوار بارداری جیب نداشت و من انگار توش آسایش نداشتم حس می کردم پیژامه تنمه! و گاهی واقعا خسته و کلافه میشدم کلافه 

به لطف خدا همه ی مشکلات بخیر گذشت و همه ی سختیها بارداری هم به خوبی و خوشی تموم شد ولی خوب دوران تازه ای بعد از این داشت شروع میشد که من هیچ شناخت و تجربه ای نسبت بهش نداشتم :

دوران مامان بودن! 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به می باشد