یازده ماه همنفس با تو...
کارای جدیدش منو کشته! همه ی کاراش شیرینه.. همه ی اداهاش به دل میشینه... عسله این دختر من..
دخترم دیگه میتونه برای چند ثانیه تعادلش رو حفظ کنه و بایسته... هورا...
البته زودی میافته ها اما انقدر برای رو پای خودش ایستادن مصممه که بی معطلی دوباره سعی میکنه منم که از تماشای تلاش کردنش لذت میبرم...
اواسط یازده ماهگی بین فاصله ی دوتا صندلی رو دستش رو رها میکنه و با یه گام طی میکنه..
النا در حال تمرین راه رفتن:
روز آخر این ماه دیگه بدون اینکه دستش رو به جایی بگیره خیلی خوشگل دستاش رو میگیره بالا و 4-5 قدم راه میره بعد میافته...
درسته که میگن اگه بخوای کاری رو انجام بدی و مصمم باشی شرایطش رو مهیا میکنی! النا زیر میز ناهارخوری رو برای تمرین راه رفتن کشف کرده دستش رو میگیره به صندلی ها و طول میز رو راه میره..تازه به منم میگه بیا... البته منم گاهی میرم پیشش ولی نکته اینجاست که این بازی به این صورته که من باید سرم بخوره به میز و النا خانوم بهم بخنده هی بهش میگم عزیز مامان بیا با هم بخندیم نه به هم! اما گوشش به این حرفا بدهکار نیست.
برای اولین بار خودش سراغ خوراکی رفت.. یه شب خرما برداشت و خورد و فردا شبش هم نارنگی..
موقع تمرین راه رفتن به اسپیکرهای کنار تی وی تکیه میده و چون واسش خطرناکه و خدایی نکرده ممکنه بیاقته روی سرش مجبور شدیم اسپیکرها رو جمع کنیم توی کارتن .. کلا خونمون خیلی قشنگ و دیدنی شده همه جا پتو پیچ شده و داغون! برای امنیت خانومی بیشتر وسایل رو هم که از جلوی دستشون جمع کردیم! البته خونه ی مامانم هم دست کمی از خونه ی خودم نداره! هرکدوم از خونه ی عزیز جون یه پشتی آوردیم تا برای ایجاد محدودیت ترافیکی برای النا خانم استفاده کنیم!!
وقتی خجالت میکشه تو بغل من قایم میشه! سرشو میبره کنار صورت من و ناز میکنه ! دو دفعه هم تو این حالت یه بار توی بیمارستان جلوی یه خانومی که داشت قربون صدقه اش میرفت یه بارم جلوی خانم همسایمون دستشو کرد تو بینی اش!!! یعنی خدایی بچه ها منتظرن کارای اینطوریشون رو جلوی دیگران انجام بدن تا مامانا سرخ و سفید بشن میخواستم بگم من اینکارا رو یادش ندادما به صورت خودجوش داره فعالیت میکنه!!
یه روز موبایل مامان رو برداشته بود داشت راه میرفت، سعی میکنم اینطور چیزا رو کمتر دست بگیره اما شدیدا در این زمینه فعاله و بدون اینکه بفهمی چطوری و از کجا گوشی یا کنترل تو دستشه! خلاصه.. گوشی مامانی گلناز رو برداشته بود و راه میرفت یهو گوشی از دستش افتاد النا چند قدم دیگه به راهش ادامه داد بعد برگشت به موبایله گفت: بیا.. با دستشم علامت میداد!! یعنی شانس آورد که نخوردمش!!
بهش میگیم بوس بده سرشو میاره جلو با پیشونیش بوس میده گاهی هم محکم کلشو میکوبه به فکمون!
به عکساش میگم: نازی.. نازی، النا هم دست میکشه روی عکساش میگه : نادی ..نادی
با خاله ها النا رو گذاشتیم وسط یه چادر و تاپش دادیم تاب تاب از بازی میخوندیم تا ما ساکت میشدیم النا با ریتم ما میگفت: تا تا
آخ جون.. یه اتفاق خوب دیگه ی این ماه اینه که خوابش سنگینتر شده و میتونم وقتی خوابه بهش دست بزنم و جاشو درست کنم قبلا سریع بیدار میشد!
امیر علی بهش میگه واسه بابا آواز بخون: شروع میکنه میخونه: دادا ...دادا
اینا هم آواهای دیگه ای هستن که بلبل خانم موقع آواز ازشون استفاده میکنه:
دودو.. بابا بابا... ایندا ایندا... بودِ بودا.... میم میم میم...
غذایی رو که خاله ساناز درست کنه خیلی با اشتها میخوره،کلا از دست ساناز بهتر غذا میگیره و چند روزی هم هست که مثل موش موشکا همه اش دنبال خالش میدوئه..یه کم هم غذا خوردنش بهتر شده..
عاشق حمامه ،مامانی گلناز حمام بود رفته بود در میزد که بره داخل..
ابروهامو رنگ کردم وقتی هنوز رنگ روی ابروهام بود فکر میکرد میخوام باهاش بازی کنم کلی بهم خندید..
داشتیم کارتهای آموزشی اعضای بدنو با هم می دیدیم به عکس ناف که رسیدیم غش کرد از خنده.. هر بار عکس ناف رو میدید کلی میخندید به کارت رنگ آبی هم میگه: آبی و با عکس فیل هم به این ترتیب کنار اومده: فی....ویل... و آخرش هم : وی!!
دیگه توی روروئک نمیره و مثل سبد خرید هلش میده توش رو پر از وسیله و اسباب بازی میکنه.. یه بارم رفت روی لبه ی روروئکش ایستاد.. یه کم جلوشو نگیرم تک چرخم میزنه!
بردمش یه آزمایش خون کامل که علت عرق کردن سرش موقع شیر خوردن رو بفهمم یه عالمه خون گرفتن ازش چون آزمایش زیاد داشت خیلی اذیت شد بچه ام .. توی آزمایشگاه خیلی باهاش دوست شده بودن و بهش یه فرفره دادن! بعد با هم رفتیم هایپر خرید منم بعد یه مدت تنهایی خرید رفته بودم جوگیر شدم مواد لازم آش رشته رو خریدم و بادمجون و... اومدم خونه آش رشته پختم!برای اولین بار در عمرم! آخه همیشه مامان آش میپزه برامون.. البته بادمجون شکم پر هم برای امیر درست کردم که خیلی بهش مزه داد و به من میگفت: شما مادر و دختر هر روز صبح برید خرید!
یه روز صبح از خواب بیدار شد منتظر بودم بلند شه توی تخت بشینه تا ببینمش ولی به جای خودش کله ی کلاه قرمزی رو آورد بالا چند ثانیه بعد هم پاهای پونیو رو (یکی از عروسکهاش) خیلی بامزه بود..
متخصص تخلیه شده هر چیزی دم دستش باشه رو خالی میکنه رو زمین مثلاً بسته ی پوشکش،ساک وسایلش،کیف من.. کشوی لباس..ظرف پیاز و سیب زمینی... کیف بابا!
دندونای بالای دخملی هم در اومد .. ولی اذیت شد تا حدی که دوسه شب فقط توی بغلم میخوابید اگه میذاشتمش توی رختخواب بیدار میشد .. خلاصه سه شب تا صبح روی مبل نشستم دیگه! البته ما هرشب تا سه صبح داستانمون همینه ولی این سه شب رو وقتی هم خواب بود توی بغلم بود و منم روی مبل!
عاشق اینه که در یخچال باز بشه ..با سرعت جت میدوئه!
کلماتی که استفاده میکنه اینها هستن:
مامان.بابا.نه.بله.بده. بریم(بییم). نازی(نادی یا ناژی) . جیز(جیس یا جیز). افتاد(اُفاد) . ای بابا یا اِبابا....
گاهی وقتی چیزی توی دستشه ازش بخوام که بهم بده ، میده ولی فوراً پسش میگیره!
از دهم آذر شروع کرد به پرسیدن: چیه؟ اولش خیلی ذوق کردیم ولی به مرور همین چهار تا دونه مویی هم که داشتیم کندیم از بس این فسقلی میپرسه چیه؟چیه؟ اصلاً خود چیه، چیه؟ ولی جدا از شوخی در آرامش کامل به همه ی سوالاتش جواب میدم ولی تواناییش رو داره که 3735 بار یه وسیله رو دست بگیره و بپرسه: چیه؟
اولین بار مامانی گلناز بهش آب انار میداد که پرسید چیه؟
کیه؟ رو هم میپرسه ولی خیلی کم..
من النا رو بغل میکنم توی خونه میچرخیم و اسم و کاربرد تمام وسایل رو بهش توضیح میدم..
برای اولین بار طی یک عملیات حماسی پس از یازده ماه النا رو یه نصف روز تنها گذاشتم و با امیرعلی رفتیم بازار صفاسیتی.. البته تنها که نه..!! پیش مامانی گلنازش بود.. با اینکه دلم همه اش با النا بود اما واقعا بهم خوش گذشت و یه سری خرید کردیم و ناهار خوردیم و بارونم که میومد و پکیج گشت و گذار تکمیل بود!! النا هم نه خیلی اذیت کرده بود نه خیلی اذیت شده بود شب هم براش مرغ با آب پرتقال پختم که خیلی استقبال کرد.. تو راه برگشت براش یه بلز(ساز کودکان) خریدم که ماه دیگه با کادوهای تولدش بهش بدم اما لو رفت و مجبور شدم چندباری اجازه بدم که باهاش بازی کنه! خیلی هم دوستش داره: بلز میزنه: دینگ دینگ دانگ.. خودش میگه: بیم بیم بام! یعنی میخوام بخورمش این دخترو..
صبحها که میخوام رختخوابها رو جمع و جور کنم میدوئه سرش رو میذاره روی پتو و ادای خوابیدن درمیاره!
با تلفن هم الکی صحبت میکنه!
رفتیم انعام خونه ی زنعموی النا بردمش توی اتاق بین بچه ها تا ببینم با بچه های دیگه چطور تعامل میکنه؟ خلاصه میجوشه یا نه؟ سن بچه ها بین سه تا 7 سال بود النا خانم یازده ماهه نشسته بود وسط به بچه های دیگه میگفت: هووو هووو.. مثلاً میترسوندشون اونا هم هر و هر میخندیدن! دخملم مجلس رو دست گرفته بود! غوغاسالاره!
شبا که النا گریه میکنه امیر ساعت رو نگاه میکنه میگه: یه شب نشد زود بخوابیم خوابم هم میاد ! که من بگم خوب تو برو بخواب صبح میخوای بری عزیزم! در این مورد من بد عادتش کردم فکر کنم لااقل یه شب باید این مسئولیت رو بهش میدادم که تا صبح با نی نی ستاره ها رو بشماره! شبهای جمعه هم میاد میگه من فردا تعطیلم امشب من النا رو نگه میدارم تو برو بخواب!! اما ساعت ده و نیم یازده ! یعنی حتی زودتر از شبای دیگه خوابش میبره!! راستش اصلاً دلم نمیاد اذیت بشه ولی خودمم گاهی واقعاً کم میارم.. البته از حق نگذریم امیر در تمام امور خونه کاملاً پا به پای منه و خیلی کمکم میکنه..
شب ماهگرد النا مهمون ایران خانوم اینا بودیم(یکی از دوستامون) ایشون سه تار میزد و میخوند النا هم با یه تعجب خاص و بامزه نگاش میکرد! خیلی النا رو دوست داشتن و از هوشش تعریف کردن و براش اسفند دود کردن! النا هم با (لو) همسترشون بازی کرد! البته بازی که چه عرض کنم میزد تو سر حیوونکی! دست آخر هم با آب گلدونا تمام لباسهاش رو خیس کرد..
دو تا مرواریدهای فک بالای خانمی درست تو روز ماهگردش مشخص شدن و دخترم شبیه خرگوش کوچولوها شد...
اینم بگم که خانمی خیلی قرطیه! یعنی کافیه در و تخته به هم بخورن تا النا قر بده!
بازی فکری میدم بهش که بهش فکر کنه خلاقیت بخرج بده و این حرفها ولی تمام خلاقیتش در این زمینه است که ایندفعه از کدوم زاویه بازیش رو گاز بزنه ! یکی از تفریحاتش اینه که با آب لیوانش با امیر بابا آب بازی کنه! و البته همه جارو خیس کنه!ا
میدوئه خودشو میندازه توی بغلمون.. عاشق این کارشم حس فیلم هندی بهم دست میده!
عاشق غرغرکردنشم .. وقتی چیزی رو دوست نداره انگشتش رو میاره جلو تکون میده و غر میزنه بیشترم میگه: دِدِدِ.. مثلاً وقتی جاروبرقی رو روشن میکنم یه کم میترسه انگار، برای همین اینطوری به جنگش میره ،شوالیه ی مامان! می ایسته جلوش و غر میزنه!!
عکسهای النا خانوم توی این ماه:
النا و یه گشت زنونه در برج میلاد + مامانی گلناز
النا در برج میلاد+ خودم
النا داخل سازه ی بالای برج + من و خاله ساناز
النا داخل سازه ی بالای برج + من و خاله المیرا
النا و من در کنار تابلوی عاشورا- محوطه داخل سازه ی برج
النا در اتاق مانیتورینگ پارکینگ تجریش!
این آقای مهربون توی یه روز بارونی تا وقتی بابا امیر برای عزیزجون از امامزاده صالح ویلچر بگیره ما رو (من و النا و عزیز و مامان) توی دفترش راه داد تا یخ نزنیم! و عزیز جون هم اذیت نشه... ممنون آقای محترم و مودب!
النا خانم در امامزاده صالح در حال دخیل بستن!! و به همراه عزیز جون:
النا خانومی پشت فرمونِ ماشین (خاموش البته)!:
النا خانم از زیر میز اینطوریه:
النا در حال رفتن به دَدَر:
دوباره النا و دوربین:!
النا خیلی خسته است و خوابش میاد(بعد از کلی تمرین راه رفتن خسته شده، چشماش رو میماله):
النا ، دستگیر شده در حال دستبرد زدن به قلک شکسته ی پول خرد:
النا و ژست ماتریکسی:
اینم هدیه ی خاله نسرین جونی که با پست برای النا فرستاده:
مرســــــــــــــــــــــــی.. من عاشق بسته ی پستی ام!
این ماه از خریدای النا عکس نگرفتم ولی یکیش این شلواره که خرس پشت باسنش رو خیلی دوست دارم وقتی راه میره خیلی بانمکه:
النا داخل تشت پتو پیچ شده در حال بازی چرخونک! اختراع علی بابایی:
اینم چند تا عکس دیگه از یازده ماهگی فندق کوچولو:
از الان تا همیشه میگم: عاشقتم.. عاشقتم.. عاشقتم
عاشقونه عاشقتم... مادرونه عاشقتم..