النا شاهزاده ی کوچولوی مامانیالنا شاهزاده ی کوچولوی مامانی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

ده ماهگیه ستاره ی آسمونم..

1392/10/23 18:41
1,109 بازدید
اشتراک گذاری

elena

نفس و عمر مامان حالا دیگه ده ماهه شده، دختر کوچولوی من داره کم کم خانمی میشه برای خودش و من می مونم و شکر هزار باره و هر روزه ی خدا برای وجود این فرشته ی کوچولو توی زندگیمون...

خانمی چهار دست و پا رو کاملاً با کیفیت اجرا میفرمایند!به حدی که دیگه دوست نداره توی روروئک بمونه و دوست داره که بیرون باشه و روروئکش رو هل بده!

elena

از مبلها و میزها هم برای ایستادن کمک میگیره و با اینکه پاهاش مثل بچه آهو میلرزه اما دست از تلاش برنمیداره.. می ایسته و همینطور که به مبلها تکیه میکنه برای راه رفتن تلاش میکنه و یه کم جابجا میشه، مثل صخره نوردها دستاش رو از روی هم رد میکنه و حرکت میکنه! هزار بار میافته و بلند میشه! گاهی هم برای یه لحظه دستش رو رها میکنه تا خودش بایسته که اغلب میافته !گاهی هم تو فاصله ی مبلها و میز و .. یه لحظه دستاش رو رها میکنه!

 خودش یه کارایی رو هی تمرین میکنه مثلاً یه اسباب بازی رو میندازه زیر مبل بعد خم میشه برش میداره و میذارتش روی مبل، بعد دوباره میندازتش زمین و ... اینکار رو در دو حالت ایستاده و زانو زده انجام میده و خیلی هم دوستش داره و حتی تا سه هزار بار میتونه تکرارش کنه! کلاً از اول عاشق افتادن یه جیزی یا تق و توق به هم خوردن وسایله و غش غش میخنده!

elena

هرچی دست من باشه میخوای بگیره و ببینه چیه!؟

هفته ی آخر ده ماهگی یه کار جالب یاد گرفته که من با کلی ترفند تو رو از خورده شدن توسط اعضاء خانواده نجات دادم! هرچیزی که باعث تعجبش میشه میگه: هو ...هو ... اُ ... اُ... و لباش رو غنچه میکنه و دستشم طوری نگه میداره که یعنی این دیگه چیه!!؟؟

لباش رو جمع میکنه مثل ماهی!

بهش میگیم بوس بده صورتشو میاره جلو! که عاشق اینکارشم!

عید غدیر امسال النا و بابا امیر هردوتاشون سبز پوشیده بودن!! بهمون عیدی دادن و ما هم تبریک گفتیم و ماچ و بوسه و ..

 

elena

elena

این هم عکس سکه هایی که النا خانم به دوستان و فامیل عیدی می داد:

elena

مامانی گلنازشم واسه النا یه کلاه خرید که النا حتی سه ثانیه هم اجازه نمیداد توی اتاق کلاه رو روی سرش امتحان کنیم! این عکس کلاه صورتیست ولی آخرش سفیدش رو برداشتیم!

elena

النا بیشتر دوست داره با وسایل دیجیتال بازی کنه و هی وسایل مامان و بابا رو منهدم کنه یا اینکه میوه ها رو گاز گاز کنه! رفتیم خونه ی مامان ساداتش، النا با میوه ها بازی میکرد من جلوش رو میگرفتم عموهاش فرمودن بذار راحت باشه و ظرف میوه رو ریختن جلوی النا خانم تا بازی بفرمایند! که ایشونم کم نذاشتن البته و حسابی میوه ها رو گاز گاز فرمودن و من و امیر هم مجبور شدیم جور تلفاتش رو بکشیم!!

 elena

پاهاش رو مثل بابا امیر میذاره روی هم و کنار مبل زانو میزنه و با اسباب بازیهاش بازی میکنه!

elena

تمام گوشه های خونه رو سرک کشیده و شناسایی کرده، مثلاً یه روز گیر داده بود که به ال سی دی دست بزنه و آخر هم با تلاش فراوان موفق شد! گاهی انقد تلاش میکنه امیر میگه بخاطر تلاشش اجازه بده چند دقیقه بازی کنه آخه خیلی زحمت کشید! البته درست میگه چون اگه النا حس کنه با تلاش هم به چیزی که میخواد نمیرسه دیگه دست از تلاش در همه ی زمینه ها میکشه!

حتی به استکان چای داغ هم میخواست دست بزنه تا ببینه چیه! هرچی میگفتیم جیزه چون تصوری از داغی نداشت بازم میخواست دست بزنه آخر یه بار مامانی گلناز چای رو نگه داشت و النا بهش دست زد و بعد چند ثانیه دستش رو کشید ! دیگه استکان رو هم میگرفتیم طرفش دستش رو میکشید عقب و سرسری میکرد میخندید طوریکه انگار میگفت : زرنگی ! من دست نمیزنم! اما النا همیشه به مقابله با مشکلات میره!! چشمک فردای اون روز برای خودم چای ریخته بودم که یهو زوم کرد روی لیوان من و اومد جلو و شروع کرد لیوان من رو زدن! هی با دست میزد روی لیوان و سریع دستش رو برمیداشت بعد فواصل رو بیشتر کرد دستش رو چند لحظه روی لیوان نگه میداشت و باز تکرار میکرد! یه قیافه ی مستعد و محکم هم به خودش گرفته بود و انگار پیش خودش میگفت:سخته، ولی من میتونم! باید تحملش کنم! و از این جمله ها..خیلی اینکارش جالب بود!

خیلی علاقمند شده که بره زیر میز و صندلی ها! وقتی میره زیر میز من صداش میکنم تا به یه بهانه ای بیارمش بیرون آخه از اینکه بین پایه های صندلی ها زمین بخوره میترسم برمیگرده اگه چیزی رو که میخوام بهش بدم دوست داشته باشه همونجا میشینه اگر نه محلم نمیذاره و به راهش ادامه میده!!!

راه آشپزخونه رو هم خوب یاد گرفته و مستقیماً میره سراغ گاز و لباسشویی و حسابی با دکمه هاشون ور میره!خلاصه که کلاً کارش رو بلده!موقع برگشت هم یاد گرفته که چهار دست و پا از پله ی آشپزخونه پائین بیاد چند بار اول سرش رو میکوبید زمین بعد پاهاش رو میاورد پائین بعداً کاملاً یاد گرفت! منم که گروه تدارکاتم دیگه چند بار اول تو این لحظه یه پتو زیر سرش پهن میکردم!

این کنجکاوی و لذتی که از راه رفتن میبره باعث شده که دائم زمین بخوره و خودش رو بکوبه به در و دیوار ، چند بار بدجوری سرش رو زد به میز شیشه ای مامانینا تا جائیکه فعلاً میز رو جمع کردن ! آخه طوری شده بود که انگار مثل مومنهای دائم السجده روی پیشونیش جای مهر داره! دو سه تا کبودی کمرنگ تو کله و پیشونیش بود!! تو خونه ی خودمون رو هم کلی جمع و جور کردیم و محدودیت ترافیکی ایجاد کردیم مثلاً از عزیز جون پشتی قرض کردیم و باهاش ورودی آشپزخونه رو میبندیم! 

وقتی سمت یه وسیله ای بره هر قسمتی رو که بشه ازش جدا کرد، حتماً جدا میکنه مثلاً میره سمت ستاپ باکس و در مموری رو برمیداره!

هر وقت سمت ورودی دستشویی میاد جلوش رو میگیرم چون لبه ی بلندی داره برای همین یکبار که طی یه عملیات غافلگیرانه  لبه ی ورودی دستشویی رو گرفته بود و ایستاده بود، از خوشحالی جیغ میزد!

گاهی که پای لپ تاپم و کارامو انجام میدم ، میاد پیش من! از خرابکاریهاش و ممانعتهای من برای دست زدنهاش که بگذریم برای نور لیزری موس خیلی ذوق میکنه! دائم هم به عکس خودش میگه: نی نی! یه بار هم وقتی لپ تاپ رو خاموش کردم و توی صفحه ی سیاه یه دفعه تصویر خودش رو دید با تعجب گفت :اُ نی نی!

خانمی تو این ماه برای اولین بار ماست خورد! البته با کلی دلشوره ی من چون به خاطر حساسیتش به لبنیات، تا حالا بهش ماست نداده بودم!

ماست و بستنی و لیمو ترش و شلغم و خرما و بیسکوئیت و.. توی این ماه به غذاش اضافه شدن که از یکی دوتاشون که من خیلی انتظار نداشتم خیلی استقبال کرد! شلغم و لیمو ترش ! ضعف میرها اما بازم با لذت به خوردنش ادامه میده!

elena

و اینم یه اخم ماستی!!!  ترسیدیم راستی راستی!!!:

elena

لباس پائیزه ی النا خانومی اینطوریه:   شکل دونه ی برف شده!!

elena

 elena

یه کار جدید هم میکنه که فوق العاده است و خیلی به من مزه میده اینکارش! سرش رو یهو میذاره روی شونمون و ناز میکنه! اینطوری:

elena

عاشق باباشه و اینکه توی اتاق بابا پیشش باشه ،یه بار امیر بهش گفت: بابایی از اتاق بابا برو بیرون قربونت برم تا بابا کاراشو انجام بده! النا لج کرد از اتاق بیرون نمیومد پاهاش رو گذاشته بود لبه ی پارکت اتاق و فشار میداد تا از خط در اتاق رد نشه و بیرون نیاد!!! خیلی کارش جالب بود واقعاً..! امیرم بیخیال کاراش شد و دوتایی کلی بازی کردن.. حالا دیگه وقتی میره تو اتاقش اول جای النا رو آماده میکنه بعد کارش رو شروع میکنه چون میدونه که دختری حتماً به باباش سر میزنه! یه روز جمعه تا از خواب بیدار شد بی معطلی رفت سمت اتاق بابا امیرش!

یه روزم بابا امیر داشت نماز میخوند رفت موهاش رو کشید و سرش رو از روی مهر بلند کرد و مهر رو برداشت!تعجب

اینم بگم که همچنان با دوربین درگیریم:

elena

و چند تا ژست خواب پیچشی و چرخشی و هلکوپتری! از ده ماهگی:

elena

elena

elena

اینم انگشتای الناست که از لای میله های تختش میاره بیرون و من دلم میخواد برم و بیدارش کنم و حسابی بچلونمش!

elena

النا عسلی توی این ماه حسابی با اسباب بازیهاش و توپش بازی کرد ولی از همه بیشتر با کتاب حمامش وقت میگذروند! البته کلاً النا توجه زیادی به اسباب بازی نداره! ولی تو این ماه با یکی از عروسکهاش دوست شده که اسمش بهاره! و النا هم خیلی دوستش داره!

elena

elena

elena

یه بازی داریم به اسم افتاد بازی! النا یه عروسکی چیزی رو میندازه و من باید برش دارم تا ٢ هزار بار هم میتونه اینکارو تکرار کنه یه بار امیر باهاش این بازی رو انجام داد آخرش میگفت: بابا تورو خدا بسه! شکمم پاره شد انقد خم و راست شدم!! وقتی چیزی رو میندازه من میگفتم ای بابا افتاد؟ اصلاً حواسشو جمع نمیکنه این عروسکت! حالا دیگه چیزی رو که میندازه میگه: ای بابا! چندبارم گفت: اُتاد یا اُفا!!

آموزش کارتهای اشکال و رنگها رو شروع کردیم خیلی دوست داره و گاهی هم سعی میکنه اسامی رو تکرار کنه که خیلی بامزست مثلاً:

به قهوه ای میگه: گَ گِ ای

به ساناز میگه : یانا

به توپ میگه : دوب

یه بارم گفت بیدی یعنی پیشی بعدش گفت بیدی با.. منظورش این بود که پیشی بیا!و با دستشم اشاره میکرد بیا !! مامان گلنازش و من کلی غش و ضعف کردیم!

elena

elena

طبق معمول دو سه ماه گذشته بازم یه سرمای شدید خوردیم! النا رو بردم دکتر توی مطب دکترش پر از عروسکه ، النا با تعجب بهشون نگاه میکرد میگفت: اُ...

بخاطر سرماخوردگیش هم یه چند روزی بیحال و جیغ جیغو بود دکتر گفت باید برمش تو آفتاب برای ساخت ویتامین دی و یه سری آزمایش کامل هم نوشت و گفت وقتی بیتابه و توی خواب میچرخه یعنی بینیش پره و باید خالیش کنی وگرنه گوشش عفونت میکنه و قطره داد که این قطره ریختنه از بدترین خاطرات مامان بودنمه النا طوری جیغ میزد و گریه میکرد که من و امیر گریمون میگرفت! آزمایشم که دیگه نگو ! دسته جمعی یه سکته زدیم اول فکر کردیم گلبول سفید النا خیلی کمه و دل تو دلمون نبود! نذر و نیاز و... که خوشبختانه چیزی نبود و یه شام هم بقیه رو مهمون کردم از خوشحالی، ات پیتزا !! مامان که وقتی دکتر گفت چیزیش نیست گریه میکرد!! راستش برای عرق کردن سر النا این آزمایش رو داده بودم اما این گلبوله انقد مشغولم کرد که بکل مسئله رو فراموش کردم همین که دکتر گفت سالمه! دیگه یادم رفت بپرسم پس چرا سرش عرق میکنه!؟؟

راستی توی آزمایشگاهم نمونه گیریه سختی داشتیم چون آزمایشش زیاد بود و باید خون زیاد میگرفتن! ضعف کرد بچه ام گریهآزمایش ویتامین دی و کلسیم و شمارش خون و تیروئید و... همه رو داشت + آزمایش ادرار که خودم درخواست کردم ! هر سه چهار ماه میبرمش تا خیالم راحت باشه بهرحال دختربچه است و ممکنه داخل پوشک بدنش عفونت کنه!!

اینم تصویر خرابکاری خفن این ماه که النا خانم با روروئکشون رفتن پشت پای مامان گلناز و کم مونده بود این ظرفها بریزه روی سرشون که شکر خدا بخیر گذشت:

elena

اینم النای متعجب وقتی توی راهرومون یه نی نی دیده!

elena

النا و اولین بستنی خوری عمرش بیرون از خونه البته بستنی نخورد با مامان یه رشته فالوده خورد و نوک قاشق هم از معجون ویژه ی بابا:

elena

 

اونکه تو رو می خواد منم..

 

اون کسیکه آرزوشه بیاد تو بیاد منم...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (14)

مامان نگار
21 دی 92 7:47
خیلی ماه شده دخترمون .اخم ماستیش هم خیلی باحاله .واقعا آدم دلش میخواد بخورش
مامان شاهزاده کوچولو
پاسخ
مرسی خانمیه مهربون لطف داری مثل همیشه
مامان فاطمه
21 دی 92 13:18
وای که چه ناز و خوردنیه ایشالله به زودی و بدون کمک راه میفته فاطمه هم مثل الناست و من عاشق اون خرمن موهاشونم
مامان شاهزاده کوچولو
پاسخ
مرسی عزیزم به نظرم رمز موفقیت توی شامپوشونه !! منکه هرچی از النا میپرسم چه شامپویی استفاده میکنه !؟ بهم نمیگه!
نرگس
21 دی 92 23:45
النا جونم ده ماهگیت مبارک این ماه حسابی گل کاشتی خاله هااااااااااااااا کلی شیطونی و کلی بازی و کلی کارای جدید یاد گرفتی...قربونت برم عزیزممممممم دلم میخواد اون پاهای کوچولوشو بخورم اخمش منو کشته
مامان شاهزاده کوچولو
پاسخ
سلام نرگس خانمی مثل همیشه لطف داری عزیز مهربون من و النا ممنونیم
افسانه مامان هیچکس!
22 دی 92 12:23
النا:مامانی من میبینم شما میوه دوست داری ولی روت نمیشه زیاد بخوری گاز گازشون میکنم که یه بهانه خوب داشته باشی از دست مامان من هم باید ماست بخورم هم به دوربین نگاه کنم خب کلافه شدم اخم کردم دیگهتازه مامانی اون که خرابکاری نبود هنرنمایی بود!خداییش کی میتونه یه ظرفو اینقدر قشنگ خوردش کنه!!؟؟
مامان شاهزاده کوچولو
پاسخ
ممنونم افسانه ی عزیز که به جنبه های مثبت کارای النا خانم توجه میفرمویی! یعنی شما کلاً طرف نی نی هستی!خوبه! مرسی
خاله
22 دی 92 17:39
10ماهگیت مبارک......................... بهترینارو برات ارزو میکنم.
مامان شاهزاده کوچولو
پاسخ
ممنونم از شما خاله ی مهربون
اموزشکده هنر (خاله ی ادریس)
23 دی 92 2:05
سلام گلم درخواس نی نی گپ رو تائید کن گلم دوستت دارم به نظرم میتونیم دویتای خوبی باشیم
مامان شاهزاده کوچولو
پاسخ
سلام به عسل عزیز اول یه سوال دارم ازت خانمی! شما دوازده سالته؟؟!!
ع ل ي
23 دی 92 2:51
سلام دوست من وبت بسيار زيبا بود از صفحه منم بازديد کن پشيمون نميشي ممنون !! منتظرتم --------------
مامان شاهزاده کوچولو
پاسخ
سلام به صفحه تون اومدم خیلی خوب بود اما حیف که ما مامانا خیلی با فوتبال میونه نداریم! موفق باشی
خاله ی ادریس :)
23 دی 92 3:38
عزیزم خصوصی داری ؟
مامان شاهزاده کوچولو
پاسخ
منظورتو متوجه نشدم! منظورت عرضه! یا وب یا مسواک؟ یا چی؟
خاله ی ادریس :)
23 دی 92 3:39
سلام گلم اره خانومم 12 سالمه گلم ولی شما از کجا فهمیدی ؟ بیا نی نی گپ
مامان شاهزاده کوچولو
پاسخ
ما اینیم دیگه! خودت نوشته بودی خانمی
افسانه مامان هیچکس!
25 دی 92 0:46
خوشحال میشم به وبلاگ منم سر بزنید
مامان شاهزاده کوچولو
پاسخ
حتما عزیزم فقط یه چند روزی بهم فرصت میدی؟ خیلی مشغولم
مامان شاهزاده ايليا
1 بهمن 92 11:11
سلام آبجي قهري؟
مامان شاهزاده کوچولو
پاسخ
سلام خانمی نه عزیزم چرا باید باهات قهر باشم!؟ مشغولم خیلی این روزا امروزم سالگرد ازدواجمونه
مامان شاهزاده محمدايليا
2 بهمن 92 10:43
اي جــــــــــــــــــــان سالگرد ازدواجتونو تبريك ميگم عكس گرفتي بزار
مامان شاهزاده کوچولو
پاسخ
مرسی عزیزم رفتیم ددر و خرید و شام عکس ندارم! چون تولد النا رو قرار بود دو سه روز بعد برگزار کنیم جشن نداشتیم
انيتا كوچولوي دوست داشتني
24 بهمن 92 12:13
واي قربون اون شلوار سبز تو خونت بشم من عزيزم .آنيتاي ما هم از اون داره خوشحال ميشم به وب ما هم سري بزنيد و نظر بدبد
مامان شاهزاده کوچولو
پاسخ
سلام ای جـــــــــانم! قربون شلوارش بری؟!!! خدا نکنه عزیزم خدا دخملامونو نگه داره که انقدر نازن! ماشــــــااله
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به می باشد