النا پای سفره ی پر برکت خدا...
شش ماهه شدی عمر من! دیگه باید غذای کمکی بخوری تا قوی و سالم بمونی..
دیگه فقط نام نام چاره ساز نیست..!!
تا حالا اگه پوشکت تمیز بود و نام نامت کنارت، دیگه هیچی از این دنیا نمیخواستی انگاری.. اگه راستش رو بگم یه کم ته دلم دوست نداشتم تو به جز من به چیز دیگه ای وابسته بشی حس میکردم انگار دارم از انحصار در میام! این مامانا گاهی چه حسهایی دارن... خوب مامانن دیگه!
اما الان دیگه وقتشه که شما هم بیشتر سر سفره ی برکات خدای مهربون بشینی..
اولین غذات رو امیر بابا برات درست کرد!
یه حلیم گندم اساسی که تا صبح بالای دیگش دعا و نماز خوند و برای تو و زندگیت دعا کرد.. من میگم این بابا امیرت یه دونست! بیخود نیست عاشقشم که...
خلاصه اولین غذات رو خوردی خیلی هم خوشت اومد و تو همون حرکت دوم و سوم بود که قاشق رو از من گرفتی و مثلاً خودت مشغول خوردن شدی!
برای اولین لقمه از غذای تو، همه بودیم.. من و بابا ، مامانی گلناز و خاله ها..
دخترم دعا میکنم که بارش برکت خدا به زندگیت مثل سیل باشه و تو هم بنده ی خوب و قدردانی باشی.. هیچوقت اسراف نکنی و همه چیز رو فقط برای خودت نخوای و بخشنده باشی..
بعد از غذا رفتیم و خونه ی خاله المیرا رو دیدیم و تو توی اولین روزیکه از برکت گندم غذا خورده بودی، با قرآن وارد خونه اش شدی و دعا کردی که به برکت گندم که هر دونش هفتاد دونه میشه این خونه هم برای خاله پر از برکت باشه.. آخه شما خانم ساداتی دیگه... یه دونه ای ...
بعد رفتیم و خاله قرارداد خونه رو بست و شما هم به عنوان شیرینی یه شکلات تو مشتت قایم کرده بودی که دادیش به خاله! و بعد عزیز و آبابا رو هم با خودمون بردیم و خاله تو رستوران ولیعصر بهمون شام داد.. دستش درد نکنه و خونه اش مبارک باشه .. خاله خیلی هم خوش سلیقه است و کابینت و وسایل خیلی خوب و خوشگلی برای خونه اش گذاشت.. که خوب خوش به حال مستاجرش!
بعدش هم یه کم پیاده روی کردیم و پارک هم رفتیم و شب دیر وقت اومدیم خونه!
خیلی زود راه افتادیا وعده ی اول رو که خوردی وعده ی دوم رفتی رستوران!
اینم عکسهای النا و اولین غذا در ١٤ تیرماه ٩٢ (سه روز پیشواز رفتیم که بابا هم خونه باشه):
لباسی که تو این عکسها تنته مامانی رضوان برات خریده ، تو هم خیلی دوستش داری هر وقت تنت میکنم چند دقیقه فقط نگاش میکنی جیگر مامان..
اینم حلیم باباپز فرد اعلاء:
اولین لقمه.. نوش جان...
و النا خودش قاشق رو گرفت و دست بکار شد:
النا ریزه و قاشق سحرآمیز...
عاشقتم قاشق قرمزی.... نوش جونت..
خدایا شکرت... هزاران بار شکرت...
و اینم چند تا عکس از رستوران: (که اولین رستوران رفتن النا هم هست):
النا بغل خاله المیرا ...
النا و امیر بابا در رستوران: